یه آدم معمولی،که خوندن ونوشتن رو دوست داره، والبته خندیدن:-)
رکود...🍃
پنج شش ساله که بودم، برادر بزرگم ترانه ای را زیر لب زمزمه میکرد، ترانه ای که آن وقت ها برای من که اول دبستان بودم و از معنی کلمات و اشعار سر در نمی آوردم، سوز و غمی به همراه نداشت، فقط ملودی ترانه برایم بی نهایت دلنشین و زیبا بود. از آن ترانه فقط یک بیت را یاد گرفته بودم و دور اتاق میچرخیدم و با خودم میخواندم « نوایی نوایی نوایی نوایی... همه با وفایند تو گل بی وفایی»، کیف دنیا را میکردم، تا چند سال بعد که نوجوان بودم و وارد دبیرستان شدم، باز هم تا قبل از مواجهه با شعر طبیب اصفهانی متن کامل ترانه را بلد نبودم اما بیت دیگری از آن را شنیدم و حفظ کردم، بیتی که درد دو چندانی به دل پریشان و حال ناموزون من سرازیر میکرد.
« نوایی نوایی، نوایی نوایی... جوانی بگذرد تو قدرش ندانی»، در مدرسه رحیمه یکی از بچه هایی که قبل از رفاقت با ثریا با او و دوست دیگری بنام مریم، سه ضلع مثلث بودیم. گاهی این بیت را میخواند و من به شدت ناراحت میشدم، دقیقا زمانی که فاز مرگ، جدایی، پیری، ازدواج و آینده را میگرفتند، رحیمه صدایش بلند میشد و مریم همگام با او میخواند، من غم و حسرت و دلتنگی از دلم زبانه میکشید، غصه چیزهایی که نیامده را میگرفتم. سال دوم و سوم دبیرستان و رفاقت ما سه نفر و خوشی هایی که داشتیم آنقدر زیاد بود که طاقت جدایی یکدیگر را نداشتیم. زمان برایمان از طلا هم با ارزش تر بود، تا جای ممکن سعی میکردیم غیبت نکنیم، تا لحظه های با هم بودنمان از دست نرود.برای همین گاهی از جدایی سخنی به میان می آمد، راجب آینده، ازدواج، دوران میانسالی سر به سر هم میگذاشتیم، اما رحیمه دائما یادآور میشد که همه چیز تمام شدنی است، حتی نوجوانی و جوانی، و من نمیخواستم به این تمام شدن ها فکر کنم. سال پیش دانشگاهی که دیگر اثری از آن دو نفر نبود و من تنها ماندم، متوجه موقتی بودن همه ی زمان ها و مکان ها شدم، هر چند تنهایی ام زیاد طولانی نشد و دوستی با ثریا دوران تازه و خاطره انگیزی برایم رقم زد.
یکی از عادت های من در طول دوران مدرسه از ایام نوجوانی به بعد، نوشتن شعر و متن در حاشیه کتاب های درسی بود، گاهی اوقات کتاب دوستانم را برمیداشتم و برایشان متن کوتاهی مینوشتم. البته متن و شعرها از قبل حفظ شده بودم و از خودم چیزی نداشتم که روی کاغذ بیاورم. ثریا هم اخلاق من را داشت. او نیز لا به لای ورق های کتابش یا حاشیه آن، شعر و متن های متعددی به چشم میخورد، کتاب من هم از دستخط او بی نصیب نمانده بود. ثریا اگر کتاب بود میتوانست ترکیب دین و زندگی و ادبیات فارسی باشد، من احتمالا اگر کتاب بودم زبان فارسی میشدم، کتابی که کمتر کسی دوست داشت اما حضورش گویا الزامی بود . ثریا یکی از روزهاگوشه کتابش نوشت «جوانی تنها شناسنامه ای است که المثنی ندارد»، جمله را قبلا روی دیوار یکی از مدارس دیده بودم و تلخی اش را با پوست و گوشت احساس کرده بودم، اما ظاهرا ثریا میخواست دوباره برایم مهم بودن آن لحظات را یاد آور شود. لحظاتی که حالا متوجه میشوم به بطالت گذراندم. لحظاتی که خودم را برای دنیای بزرگترها آماده نکرده بودم و بی هوا وارد شدم، لحظاتی که برای بعضی از دختران با نقش زدن لاک روی ناخن، اصلاح صورت و ابرو، انگار آنها را با تغییر قیافه به سمت دنیای بزرگتری سوق میداد، دنیایی که انگار قیافه بزک کرده، ابروهای تمیز شده مشخصه ی قابل اعتنای آن نبود، لااقل برای من نبود. من دنیای غیر رسمی کودکی و نوجوانی با مزاجم سازگارتر بود. اما زمان به مزاج و مذاق من کاری نداشت. زندگی راه خودش را میرفت. من برای ورود به جوانی زیادی بچه بودم، زیادی نادان، الان که بیست و هشت را سپری میکنم، به هجده فکر میکنم، به باری به هر جهت انتخاب کردن و عواقب ناخوشایند، به ده سال از بهترین سال های جوانی که از کف رفت. بدون حتی یک وقت اضافه، بدون یک کار درست و اثر گذار، بدون یک تغییر مثبت، فقط کمی نگرشم نسبت به زندگی عوض شد و خیلی چیزهای بی ارزش اهمیتش را از دست داد. این حرف ها ناشی از خمودگی و افسردگی نیست، ناشی از زندگی که بی هوا و بدون برنامه گذشتن است، بدون هدف، بدون رویاهای دست یافتنی، نشات گرفته از اینکه کجا باید باشم، کجا باید بروم، چه کار باید بکنم، ناشی از اینکه بزرگ نشدم. بزرگی یاد نگرفتم.
زندگی قطعا چیز دیگری است. یک چیز ساده که انگاری سخت به دست می آید، نمیدانم یا شاید ما سختش میکنیم، زندگی آبمیوه پرتقال صبحگاهی، ورزش صبحگاهی، لایف استایل اینترنتی، روتین روزانه پوستی، کیف مارک و اکسسوری های مختلف، تزریق ژل و کاشت مژه نیست، زندگی لیوان قهوه استوری شده با یک کپشن مثلا سنگین و فلسفی نیست، زندگی ویوی زیبا و سلفی های جذاب نیست، زندگی همه اش نوزاد های دوست داشتنی تَرگل وَرگل خوابیده در گهواره نیست، زندگی حتی یک کتابخانه ی بزرگ و پر از شاهکارهای ادبی هم نیست، مردم به دروغ روی خوش نشان داده و زندگی را اینگونه تعریف کرده اند، زندگی انگار جایی متوقف شده، آن زیستن ساده، خوشی های زیر پوستی، آن لحظه هایی که من به صندلی ماشین پدر تکیه میدادم و پدر مشغول رانندگی بود و من زل زده بودم به شیشه و ماه انگار با سرعت هر چه تمام تر در تعقیب ما بود، آن لحظه خود خود زندگی بود. هر چقدر در دلم میخواستم از ماه جلو بزنیم نمیشد، زندگی درست آن لحظاتی بود که ماه را میان دو انگشتم میگرفتم. زندگی عصر های تابستان چهار سالگی روی پله های خانه عمه بود با طعم اسکمو های پرتقالی و شاهتوت همسایه عمه، که برادرم برایمان میخرید. زندگی همان لحظاتی بود که یاد گرفتم برای ترساندن بقیه، پلک هایم را برگردانم و قرمزی پشت پلک برای زهره تَرَک کردن گزینه خوبی بود. اما حالا درست با پشت سر گذاشتن ده سال از جوانی چیزی در چنته ندارم. سوال اینجاست برای بعد از این چه باید کرد، زندگی را چطور باید زندگی کرد؟
چیزی که برای ثریا هم بعد دیدن خوابش سوال شده، اخیرا ثریا شبی با من تماس گرفت و پس از احوال پرسی گفت که خوابی را در مورد من دیده، مردد بود که تعریف کند یا خیر، گفتم : راحت باش، خواب دیده بود که من مرده ام و او تازه متوجه شده و یک دل سیر گریه کرده، می دانم ثریا بی نهایت دوستم دارد، از رفتارش، کلامش، عطوفت پنهانی که لابه لای مزاح هایش نهفته است، برایم کاملا مشهود است. او در ادامه خوابش از دست نوشته ای میگوید که روی تکه کاغذی نوشته ام و بر روی مزارم گذاشته شده، دست نوشته ای که حاوی جمله طنز است. اما یادش نیست آن جمله چه بوده، یعنی من ان شاءالله بعد از120 سال عمر با عزت خواستم رهسپار دیار باقی شوم هم دست از سر به سر گذاشتن بقیه برنمیدارم؟ ابتدا خواب او را آشفته کرده اما بعد با شنیدن تعبیر آن که به ازدواجم ختم میشده، ذهن او درگیر این شده که من چرا هنوز مجردم و تن به ازدواج نداده ام. او طی تماسی که با من گرفت میخواست به من بفهماند که سنم دارد بالا میرود و شاید موقعیت ازدواج را از دست بدهم، من به تفاوت هایمان می اندیشم، به اینکه از ابتدا معلوم بود او زودتر از من به خانه بخت میرود، دقیقا 8،9 سال از زندگی مشترک ثریا گذشته، اما حالا میگوید گاهی پشیمان است که چرا زودتر ازدواج نکرده، ثریا 21 سالگی مزدوج شد اما به گمانم زودتر ازدواج کردن یعنی چرا 18 سالگی پای سفره عقد ننشسته، ثریا میتواند شبیه یک مشاور، معلم دلسوز، زندگی مشترک را برای من به تصویر کشد، اما بارها به او گفته ام زندگی مشترک، آدم میخواهد، آمادگی میخواهد، فهم و شعور میخواهد، صبر و حوصله میخواهد، آن روز اصلا به تفاهم نرسیدیم سر مبحث ازدواج، چون شخصیت مان، ذهنیتمان با تمام شباهت ها، تفاوت هایی داشت که اینک او را متاهل و مادر دو فرزند دوست داشتنی کرده بود و من مجرد و بی هدف و در فکر اینکه چطور خودم را بسازم، چطور زندگی کنم،
به عقیده من، زندگی وقتی شکل رسمی تری به خود میگیرد، آدم ها سه دسته میشوند برای گذر از این مسیر، دسته اول چون برق و باد فقط این مسیر را طی میکنند برای رسیدن به بهترین ها، حالا شاید برسند، شاید هم خیر، دسته دوم چون من با یک هٌل به سمت جاده پرتاب میشوند و لنگ لنگان مسیر را با غرغر طی میکنند، دسته سوم هم کسانی مثل ثریا که آهسته و پیوسته راه خود را باز میکنند.
ثریا از ازدواج میگوید و نمیداند من نه درایت او را دارم، نه آنقدر شناخت از خودم که بتوانم از پس خودم بربیایم. من مانده ام میان دریایی از سوال ها، زندگی را چطور زندگی کنم، با چه هدفی؟ با هدف خوب بودن؟ برای چه راهی، که نهایتش چه شود، زندگی فقط عاشقی و ازدواج و بچه دار شدن نیست، اصلا همه ی زندگی این نیست. عاشق شدن آدم ها را ضعیف میکند.ازدواج بخشی از دوران جوانی و زندگی است اما همه مشکلات و دغدغه ها با ازدواج حل شدنی نیست. ثریا از زندگی مشترکش رضایت دارد اما به گفته خودش دلش برای ثریای دوران مدرسه و دانشگاه تنگ شده و از آن دوران به نیکی یاد میکند. خودش معترف است که زندگی متاهلی باعث تغییراتی درون حال و شخصیت انسان میشود و نمیتوان منکرش شد، از اینکه آدم خودش را فراموش کند فراری هستم. مریم هم بعد از ازدواج، آن مریمی نبود که عشق فوتبال و پرسپولیس بود و من یواشکی کتاب های درسی اش را برمیداشتم و نام استقلال را روی صفحات کتاب هایش با خودکار مینوشتم و جملاتی برای کری خواندن و او به محض اینکه متوجه میشد در صدد تلافی برمی آمد. ازدواج نباید باعث از یاد رفتن علایق شخصی باشد. البته علاقه مندی ها هم تبصره دارند، علایق سالم، شیرین، گاهی دم دستی نه هر علاقه ای، فقط آن ها را بهتر است نگه داشت.
ذهنم درگیر روزهای سپری شده است. روزهایی که بهتر از این هم میتوانست باشد، ذهنم درگیر تنبلی و بی حوصلگی ناتمام و چنبره زده یا حتی ریشه دوانده در جانم است.
حالا خط های روی پیشانی خواناتر شده، چند وقت پیش متوجه شدم چهره ام دیگر آن بیبی فیس بودن سابق را ندارد، تا پارسال جوانتر دیده میشدم. چند سال کوچکتر از سن واقعی، خاصیت اعداد است این تغییرات ریز که یکهو برملا میشود؟
اصلا نفهمیدم ده سال چگونه گذشت، ده سال بدون هنر زیستن، کار شاقی است که من از پسش برآمدم. حرف هایی که میزنم، خود زنی نیست، خودخوری شاید، میدانید وقتی خودت را نشناسی، پیدا نکنی، میشود یک دهه بدون هنر زیستن و هدر رفت عمر، من فقط فهمیدم همه ی غرور جوانی و ادعاهای صد من یک غاز را، زندگی برنمی تابد، زندگی کردن یک جو عقل سالم میخواهد برای دست پر بودن، بیراهه نرفتن، مفقود نشدن، زندگی یک اراده و شاید همان کفش آهنین را برای طی شدن بعضی از راه ها میخواست.
این روزها که خواهرم هنگام آشپزی صدای استاد بیژنی را با نوای «نوایی» در خانه طنین انداز میکند، دیگر از شنیدن مصرع دوم ناراحت نمیشوم، فقط از ملودی و صدای استاد لذت میبرم و فکر میکنم باقی عمر را چطور سپری کنم تا قلبم دست دوستی به سمتم دراز کند و به من افتخار کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرح این روزهایم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولد(:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاس ادبیات در زنگ دینی