آیا پذیرفتن این حقیقت اینقدر دشوار است؟


تازگی‌ها دیدن آدم‌ها حوصله‌ام را سرمی‌برد... حرف‌هایشان را که می‌شنوم، بیشتر!

به این فکر می‌کنم واقعا دادن این همه اطلاعات بدرد نخور چه دردی دوا می‌کند؟ نمی‌شود دهانتان را ببندید و اجازه دهید جمله‌ی هزارباره‌ای را که خوانده‌ام را بفهمم؟ حرف زدن راجع‌به این‌که "باورت میشه این جمله رو داری از من می‌شنوی؟ کی باورش میشد من بگم دلم براش تنگ شده؟... حالا برای مهریه ۱۴ تا سکه با ۱۱۴ تا سکه چه فرقی میکنه؟" پوزخندِ منطق را تایید می‌کنم و فکر می‌کنم راست می‌گویی؛ فرقی نمی‌کند. یا "نمی‌فهمم به اون چه ربطی داره که قاب گوشیِ من قرمزه!" نمیشد لحظه‌ای فکر کنی راستش ما هم نمی‌فهمیم این چه ربطی به ما دارد!

به خانه که برمی‌گردم از هروقتِ دیگری خسته‌ترم! بس که مغزم پر شده از پچ‌پچ‌های آدم‌هایی که سر و ته‌شان کنی اطلاعات بی‌خود ازشان چکه می‌کند. چکه؟ هه!

مطمئن شدم آپشنِ -برقراری ارتباط با آدم‌های غریبه و تازه- را از دست داده‌ام! راستش ناراحت هم نیستم. نیازی هم حس نمی‌کنم. اما انگار برای همان آدم‌های غریبه و تازه عجیب‌است. خب حالا مگر تنهایی ناهار خوردن، تنهایی کتاب خواندن، تنهایی وقت گذراندن و تنهایی ادامه دادن مسیر چه عیبی دارد؟

مشکل دیگری که دارم این است که اکثریت جامعه -نود و نه درصد- آدم‌های ساکِت را با آدم‌های مظلوم، جامعه‌گریز، منزوی چه بسا حتی بی‌طول(حتی از کلمه‌اش متنفرم!) اشتباه می‌گیرند. نه! نه! واقعا نه! فقط شما آدم مهمی نیستید که ما بخوایم براتون گلوکز بسوزونیم و انرژی بذاریم! آیا پذیرفتن این حقیقت اینقدر دشوار است؟

مشکل دیگرم با آدم‌هایی است که در جایگاه‌های عمومی خصوصا بعد از تاریکی هوا -تعادل را نگه داریم و بگوییم هفتِ عصر- با صدای بلند جوک‌های منزجرکننده تعریف می‌کنند و با صدایِ خوشخراش و زشت می‌خندند!... شاد باشید! ولی لازم نیست شادی‌هایتان را با ما تقسیم کنید! همه‌شان برای خودتان!

از آدم‌های بی‌قرار! وای و فریاد از دست آدم‌های بی‌قرار! خب زَنَک! سرجایت روی صندلی بنشین چرا انقدر ناآرامی؟ میخ که ندارد! سندروم با~سن بی‌قرار؟

واقعا صبر و آرامشم توسط آدم‌ها مکیده میشود‌. طوری که انرژی برای ادامه دادن روزم را ندارم.