رویایی دارم، نیموپارا!

به تو بعد از نمیدانم چند سال، سلام!

امیدوارم از من دلخور نباشی و به پای بی معرفتیم نذاری که خیلی وقته احوالت رو جویا نشدم. خودت بهتر از هر کسی میدونی که چقدر درگیرم.

امروز.. نمیدونم چرا اینطوری شدم، و اصلا نمیدونم خوبه یا بده. من، اصلا استرس ندارم! امروز روندم صعودی بود و با اینکه اونقدرا هم تلاش نکردم، از خودم راضیم.

بعد مدت ها ویدیوهای مورد علاقه‌م رو دیدم و این بهم انگیزه ی مضاعف داد. دوباره به چالش های تیک تاکی که قراره بعدا -نمیدونم این بعدا کی میرسه؛ شاید سه ماه دیگه، شایدم ۷ ماه دیگه- با هیونگنیم برم فکر کردم. به اینکه شاید شروع -یا شاید هم ادامه‌ی- رقص و نوازندگی و آهنگسازی از ۱۷ سالگی زیاد دیر نباشه.

دوباره به این فکر کردم که چقدر از ریاضی و شیمی خوشم میاد، و دوست دارم ساعت ها توشون غرق شم. اینکه حتی درصدهای پایینی که میگیرم، ناراحت و ناامیدم نمیکنه و طمع من برای جویدن مسائلشون بیشتر میشه.

حتی الان دوباره بحث چند روز پیش رو به خاطر اوردم. درباره اینکه کسی که نتونه ریاضی رو درک کنه -بلانسبت تو- بیشعوره یا چی.

به این فکر کردم که شاید واقعا من از بقیه عقب نیستم. شاید من تجربیاتی دارم که برای خیلی ها ملموس نباشه. شاید از شاخه به شاخه پریدنم بیهوده نبوده.

من، نیموپارای عزیزم، رویایی دارم. چیزی که خیلی ها ندارن. چهره های خاکستری و افسرده ی توی مدرسه و کتابخونه و سر جلسه ی آزمون و ... رو دیدی؟ من مثل اونا نیستم.

So? What do you say?
So? What do you say?


یادته اون میگفت تو باید گوسفند اولی باشی؟ من دیگه گوسفند اولی نیستم. راهم رو از بقیه جدا کردم و مسیر رو شفاف. بذار اون گوسفندا پیتیکوپیتیکوکنان به سمت دره‌ی علف بِدُوَن و اول و دوم و سوم و آخرُم بشن.

(یکی از پیش نویس های خاک‌خورده و تار‌عنکبوت‌گرفته‌م:)
آره، بیا درست مثل یه گوسفند، سرمون رو بندازیم پایین و تظاهر به ندیدن کنیم. فکرشو نکنیم و فقط اولین بوته‌ی علفی که چشمامون میبینه رو محکم گاز بزنیم‌.

خوشحالم که راضیم و هدفم دست نیافتنی نیست. و خوشحال‌ترم که ریشه های تردید رو توی ذهنم خشکوندم. شاید خیلی زود باشه ولی، بذار بگم درست در همین لحظه که ساعت رنده، (۰۰:۳۰ شب، سه شنبه و احتمالا طرفای ۱۶ آبان ۱۴۰۳) من دقیقا جاییم که همیشه آرزوشو داشتم.

آرزو که نه، هیچوقت هدفم ۱۰۰٪ مشخص نبود. ولی الان جاییم که حس استقرار میکنم. انگار قشنگ تک تک باز های آلیِ آنتی کدونم با کدونِ mRNA توی جایگاه Aی ریبوزوم مچ شده. هوم، دقیقا خودشه لامصب!

به هر گوسفندی -بازم بلانسبت- که بگی، فکر میکنه اینکه حالت خوبه یعنی نه تنها زیست و فیزیک و شیمی و ریاضی و زمینت رو توی قلم چی و ماز و گاج و گزینه دو و کوفته قلقلی و سمِ مار، صد زدی و تراز های ۱۵۰۰۰ و ۸۲۰۰ گرفتی، بلکه معدل نهاییت هم ۲۰ شده و سهمیه‌ی له‌شدگی ۲۰۰٪ هم داری. ولی خوب ما که لازم نیست برای گوسفندا همه چیز رو توضیح بدیم، مگه نه؟

هنوزم شک دارم که این حال خوب امروزم، فقط یه حصار شیشه ای باشه و فردایی، پس فردایی، یه پتک بخوره توش و فروبریزه.

چند وقتی میشد که افکار منفیِ الکی، بار و بندیلشون رو جمع کرده بودن. تا امشب، بعد از سلفی‌ای که با یکی گرفتم.

- به نظرت اینکه اصلا عکس نگیریم بهتره، یا اینکه عکس بگیریم و بعد از سالیان سال که پیر شدیم بهش نگاه کنیم و گریه کنیم و حالمون بد بشه؟
- اینکه عکس بگیریم بهتره. تو یه روزی پیر میشی، و اون روز که پیر میشی، نباید غصه ی داشته های بچگیت و نداشته‌های اون موقِعِتو بخوری. صرفا شاکر باش که اینقدر فرصت زندگی داشتی و عمر کردی.

همینه نیموپارا! منم مثل تو، میدونم که مرگ همون پیرمرد غرغروییه که تو دیروقت به مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشیش میرسی و هر چی التماس میکنی، فقط با اخم به ساعتش اشاره میکنه، کرکره رو با صدای شَرقِ بلندی میکشه پایین و فلنگو میبنده.

ولی بیا حالا که از بین گوسفندا اومدیم بیرون و با دوچرخه زدیم به دل جاده، رکاب بزنیم و رکاب بزنیم. بیا سرعتمون رو زیاد کنیم، ولی از هوای آفتابی و ابری و بارونی و برفی هم لذت ببریم. کسی نمیدونه که ما قبل از بسته شدنِ مغازه، بهش خواهیم رسید یا نه. ولی به قولِ گفتنی،

You'll never know unless you try.