منِ تنها
نگاهم قفل صحنه ای شد، که سالها منتظرش بودم ولی با یک تفاوت.
یاد روزی افتادم که غرق چشمان جنگلی اش و مدهوش صدای زیبایش بودم، روزی که صدای خنده هایمان سر به فلک کشیده بودو یادم رفته بود عکس قهقه، هق، هق است.
روز هایی که با هم به آینده زیبایمان می اندیشیدیم و خود را کنار فرزندانمان تصور میکردیم.
اه، چه خیال واهی بود داشتنش.
از یادش بیرون آمده و دوباره نگاهم را به آن دو جفت عاشق دادم که فرزندشان را در آغوش کشیده بودند.
انقدر آن صحنه برایم عذاب آور بود که صدای شکستن قلبم را برای بار هزارم شنیدم.
مگر من برایش کم بودم که رهایم کرد؟
به خود آمده و دوباره نگاهم قفل نگاه جنگلي اش شد اما دیگر صاحب آن نگاه نبودم، فقط غریبه ای بودم که خاطرات زیادی را با او داشتم.
مگر سهم من از این زندگی بسیار بود که آن را از من گرفتن؟ مگر توقع زیادی بود داشتنش، به آغوش کشیدنش؟ هم نفس بودن با کسی که نه نیمه وجودم بلکه همه وجودم بود، آیا توقع زیادی بود؟
عاقبت این منِ تنها شده به کجا ختم خواهد شد؟
دوستان اولین پستم هست پس با ❤ و نظرات زیباتون خوشحالم کنید
راستیی تو پیج روبیکام کلی عکس شخصیت رمان و پروفایل دارم
@romanshop
ایدی پیچ و کانالم در روبیکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
برکه خون آلود
مطلبی دیگر در همین موضوع
بزرگآقای شبکههای مجازی فارسی کیست؟
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
مروری بر آذر ماه ویرگول، قصههایی که ساختیم و خاطراتی که ماندگار شدن