سفری کوتاه به ژرفا...

۱: سخت ترین انتخابم؟

اون اوایل ترجمه برام شغل جالبی بود، چیزای مختلف رو یاد می‌گرفتم و همزمان کار می‌کردم؛ اما ایراد ترجمه این بود که دست و پام خیلی بسته بود، کافی بود یکمی از چهارچوب لعنتی خارج بشم تا کارفرما پروژه رو پس بفرسته.

این تکراری بودن و کسالت ترجمه باعث شده بود یک ساعت کار ازم به اندازه ده ساعت انرژی بگیره.

تصمیم گرفتم شغلم رو عوض کنم و طراحی سایت رو انتخاب کردم، یک ماه با پس انداز ناچیزم سر کردم و کار رو یاد گرفتم، اما حالا خیلی راضیم:)

۲: دو تجربه مهمی که همچین آدمی ازم ساخته؟

اول از همه از دست دادن خونه مون که من رو از کودکی بیرون کشید.

دوم آشنایی با دوستان ویرگولی

سوم آشنایی با فرشته‌ام

۳:سه سال آخر زندگیم در سه جمله؟

درد کشیدم، یاد گرفتم، هدف پیدا کردم.

۴:سه کاری که همیشه دلم میخواست انجام بدم؟

اول یادگیری کامل زبان ژاپنی

دوم رفتن به باشگاه کِندو یا تیراندازی

سوم شروع نوشتن رمان فانتزیم

چهارم گرفتن گواهینامه ام

و این لیست تا ابد ادامه داره:)

۵:سه مورد از بهترین لحظات زندگیم؟

اول وقتی برای اولین بار صدای خنده برادرم رو شنیدم

دوم وقتی که برای اولین بار با پول خودم برای پدر و مادرم کادوی تولد خریدم

سوم وقتی که بعد از دو ماه کار کردن روی شخصیتم مجدد تست دادم و نتیجه رو دیدم (اولین بار بود که تونستم به خواست خودم چیزی رو درونم عوض کردم)

دو ماه پیش
دو ماه پیش
الان
الان

۶:داستان زندگیم در سه خط؟

به اندازه کودکی کرد، در زمان مناسب به خواست خود قدم به دنیای بزرگسالی گذاشت، شکست خورد و بیش از هزار پیروزی از آن آموخت.

۷:اولین خاطره ای که همین حالا یادم میاد؟

خودم و بچه محل ها در حال برف بازی شدید، یه گوله برف افتاد توی یقه ام و تا مغز استخون یخ زدم:) (زمستان ۹۲)

۸:کارهایی که از یادگیری شون خوشحالم؟

زبان انگلیسی، طراحی سایت، تکنیک های حافظه (البته توی رشته فعلیم خیلی به کارم نمیان ولی بازم مفیدن)

۹: آخرین چیزی که بدجوری رو اعصابم بود؟

دوستانم در دانشگاه

۱۰:چیزهایی که باید بیخیال شون بشم؟

من بیخیال هیچی نمی‌شم، همه چیز می‌خوام:)

۱۱:چه چیز هایی هنوز هم من رو میخندونن؟

یادمه داداشم وقتی یک سال و نیمش بود، دست خودش رو محکم گاز گرفت، جوری که خون اومد. بعد رفت پیش مامانم، به دستش اشاره کرد و گفت داداش این، داداش این؛ هیچ وقت نفهمیدم چطور مادرم طی سه ثانیه مسلح به سلاح سرد رسید بالا سرم.

هنوز هم خاطره اش رو تعریف می‌کنیم و می‌خندیم:)