مرا ببر به سکوتت، به رخوتت، به هبوطت / مرا شریک خودت کن، در آنچه سود ندارد
یازده- پنج
یک: سختترین انتخابی که تا الان انجام دادهای؟
اینکه حس واقعیم رو در میان بذارم یا نه. البته که که گذاشتم و پشیمان هم نشدم ولی خب همیشه سخته. کلا تمام تصمیماتی که بر مبنای صداقت گرفتم به شدت سخت بودند ولی پشیمانی نداشتند.
و البته مورد بعدی اینکه بابت یک موضوعی ریسک خیلی بزرگی کردم در زندگیم که هنوز دارم فکر میکنم که آیا ارزشش را داشت یا نه.
دو: دو تجربهی مهمی که از تو، آدمی که امروز هستی را ساخته است؟
. اواسط کرونا بود که میان اون همه در به دری و روزگار عجیب یه روز از خودم پرسیدم: همه قراره بمیریم؟ و بعد از این سوال دیگه هیچ چیز توی زندگی من مثل قبل نشد.
. ماجرای دختری که کنار خیابان سبزی میفروخت و من تماشایش کردم (سالگرد زندگی من). هیچوقت زندگیم انقدر سنگین ورق نخورده بود.
سه: سه سال آخر زندگیات، در سه جمله؟
نقل قول میکنم:"ویرانه ای است این جهان. عمر کفاف نمیدهد که آباد کنیم و غیرت، رخصت نمیدهد که رها کنیم. اینگونه رها کردن نشانه دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانه رذالت است. پس آباد سازی یک گوشه گم جهان بدست ما، آباد سازی کل عالم است بدست همگان."
چهار: سه کاری که همیشه دلت میخواست انجام دهی ولی هنوز انجام ندادهای؟
. تنها سفر برم (شهرهای نزدیک رفتم، دور میخوام برم یا برای سیاحت خارج کشور)
. به بچه ها کتاب کادو بدم.
. به مادر قول ماشین ظرفشویی دادم :)
پنج: سه مورد از بهترین لحظاتی که در زندگیات تجربه کردهای؟
. روز اول عید پارسال چون اولین عیدی بود که بابابزرگ پیشمون نبود، کلی مهمون خونه مامان بزرگ میرفت و میاومد. ما نوه ها بعد از ظهر که خلوت شدیم، پا شدیم رفتیم بیرون و یکساعت فقط قدم زدیم و حرف زدیم. شگفت انگیز بود این گفتگو.
. روزی که گواهینامهام رو گرفتم. از اونجایی که تنفر خاصی از رانندگی دارم و سراسر برام جنگ اعصابه و منِ موتور دوست با ماشین هرگز کنار نمیام، همینکه افسر تایید کرد وسط پارک داد زدم "خدایا شکرت". البته اینم بگم که دو سری رد شده بودم اونم بخاطر اینکه وقتی از ماشین پیاده شدم، ماشین رو خاموش نکرده بودم...همینقدر مضحک. کلا پروسه این کار دیوانگیه خالصه و خلاص شدن ازش فراغت خوبی بود.
. روزی که یلدا برام عکسهای اسباب بازیها رو فرستاد و فهمیدم که آره آقا پسر، زندگی اینه. غایت زندگی همینه. نه کمتر و نه بیشتر :)
شش: میتوانی داستان زندگیات را در سه خط بنویسی؟
من باب تلاش ها برای پیدا کردن معنای زندگی که هرچه بیشتر تلاش کردم، بیشتر رنج کشیدم. انقدر رنج کشیدم که فقط از دیگران نصیحت شنیدم. ولی خوب میدانم نصیحت لازم نیست، مرهم میخواهم. و الان درحال معنا ساختنم. این پسر حالا عوض شده. او خود خوده انسانی است که به شوق عشق و زندگی، میان رنج دست و پا میزند.
هفت: اولین خاطرهی زندگیات که خیلی فوری و همین الان به یادت میآید؟
پدر منو میبرد پارکینگ خانه قدیمیمان بهم فوتبال بازی کردن یاد میداد. شاید 7، 8 سالم بود. اتفاق خاصی نبود که بخواهم تعریف کنم ولی میدانم پدر جوانتر بود و من بچهتر از آنکه قدر بدانم...
هشت: کارهایی که تا الان یادگرفتهای و از بابت یادگیریشان حسابی خوشحالی؟
. گرافیک
. مهارت شنیدن دیگران
. مهارت مقابل ظلم ایستادن
. مهارت حرف زور قبول نکردن
. شاید مقداری آشپزی
. شاید مقداری مسئولیت پذیری
. مهارت پذیرش رنج (در تلاش هستم بهتر شوم)
. مهارت نوشتن
نه: آخرین چیزی که بدجور روی اعصابت بود؟
یه کارفرمای رو مخ. البته آدم مودبی بود ولی برای خودم هم جالبه چطور ممکنه شخص مودبی وقتی حرف میزنه دلم بخواد کلهاش رو بکوبم تو دیوار. خداروشکر تمام شد بساطش.
ده: چیزهایی که فکر میکنی باید بیخیالشان شوی؟
حرف دیگران، دیگران، دیگران و تا ابد دیگران...
یازده: چه چیزهایی تو را هنوز هم میخندانند؟
بی ادبیه و بالای 18 سال میشه ولی اون ویدئو که یارو رو هل میدن و اون از قصد خودش رو میندازه رو زمین و شروع میکنه به داد و بیداد و فحش. بلا استثنا هرموقع میبینم نابود میشم :))
مطلبی دیگر از این انتشارات
یازده - سه (من شناسی :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یازده دو
مطلبی دیگر از این انتشارات
یازده _دو