دیشب از پنجره اتاق به ماه روشن آخرین شب آگوست نگاه می کردم و فکر می کردم به نادر ابراهیمی و پنجره کوچک خوشبختی شان. دیدم پنجره ما از پنجره خانه نادر اینا بزرگتر بود، اما میدانی عشق، زندگی ما به سایز پنجره خانه مان ارتباطی ندارد، به گشادی راه بین قلب هایمان مربوط است، حتی اگر میخواهی به مردانگی ام ایراد بگیری که " وای سامان این واسه آدمای تنبله "و این جور حرفا اول اینکه من باید حرفم رو بزنم و این هم یکی از شروط همان راه گشاد بین قلب های ماست و بعد از آن مگر تنبلی همیشه چیز بدی است؟ نه اینجور نیست. آدم ها توی غرب این عالم روزهایی دارند برای تنبلی و نشستن و مثل آدم به پنجره خانه شان که چند ساعت قبلش با هم تمیزش کرده اند خیره شدن و از هر دری حرف زدن.
میدانم من و تو اهل انجا نیستیم حتی وقتی برای تحصیل یا کار، قدم به خانه شان گذاشته ایم. اما بیا اول قبول کنیم که مثل گاوآهن کار کردن را آن ها هم تلاش و پشتکار صدایش نمی زنند. بیا راه آدمی زادیش را ببینیم حتی اگر آنقدر له و لورده باشیم که نتوانیم قدمی هم در آن راه بگذاریم. قصه های من کنار پنجره های این ها باز جنسش شبیه قصه های همان خاورمیانه خودمان است زخمی و گرفتار اما کمی هم مهربان.
تو
زیبا ترین شهر خاورمیانه ای و من، ابری در گذر از آسمان کشور تو
عزیز من
آنچه ما را از هم دور نگه داشته کوتاهی من و تو نیست
خشکسالی جغرافیای خانه ی تو است و بخت بد من که ابر زاده شدم نه رودبچه ای به سمت تو یا کوهی کنار آبادی ات.