parsax x·۳ ساعت پیشقطار؛ خانهای که روی ریل حرکت میکندهمیشه عاشق سفر با قطار بودم. برای من، قطار فقط وسیلهی جابهجایی نبود؛ خانهای سیّار بود که آرامش داشت. هر سال دستکم یک بار با قطار سفر می…
Ards·۲ روز پیشآینه روی طاقچه خاطراتشاید اولین داستانی بود وقتی نوشتمش بغض گلومو فشار میدادمن آیینهام.نه فقط برای دیدن.
بهار·۲ روز پیشپروازمایتا علاقه شدیدی به پرواز داشت ..تمام اسباب بازی هایش را هواپیما میگرفتاوهمیشه یک کوه درست میکرد و از روی آن تالاپ میپرید و بال میزد تا ش…
م.د·۳ روز پیشخانه خرابتا حالا شده است که خانهی دلتان روی سرتان خراب شود. تا حالا شده است که نه راه پیش داشته باشید و نه راه پس .... بخدا قسم من الان اینطور هست…
Arvin Jonbak·۳ روز پیشروز ششمصبح ساعت 7 بیدار شدم که برم مدرسه و دیدم که مادرم و پدرم دارن آماده میشن که برن به ارومیه چون نوبت سونوگرافی داشتن و باید برای ساعت 9 آنجا…
Hamid·۴ روز پیششلاق روزگاراین خاطره را پارسال همین موقع ها وقتی در رستورانی نزدیک خانه مان پیک موتوری بودم یک پیک موتوری دیگر برایم تعریف کرد او چند سالی از من بزرگت…
Arvin Jonbak·۷ روز پیشروز دومصبح اول وقت که بیدار شدم یعنی مادرم من رو بیدار کرد، دیدم که دیر هستش برای کلاس ریاضی و داره دیرم میشه؛ زود پا شدم و آماده شدم برای رفتن. ا…
Roghayeh·۹ روز پیشکاش وجود داشته باشددلم آن سرای قدیمی مادربزرگ هارا میخواهد چو نمایی سرزندهشنوا، بینا و دم و بازدمی عمیقچند فرغون خاک رس در لا به لای آجرهایی به رنگ شفق آسمانی…
میلاد بالسینی·۱۱ روز پیشوقتی شهرها غریباند تا در را پشت سرم بستم و وارد کوچه شدم، چشمم به برادر بزرگترم، علیرضا، افتاد که چند قدم آن طرفتر به سمتم میآمد. من از خانه خواهرم، فاطمه…
فرانک یعقوبیان·۱۳ روز پیشبازگشت به خانهتمامی حقوق مادی و معنوی این اثر محفوظ است.کپیبرداری و استفاده از محتوا بدون اجازه از نویسنده=پیگرد قانونی