سامان سهروردی
سامان سهروردی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

به نام خدا، پایان قصه

خیابان را پایین می روم، این مسیر را اگر پایین رفته باشی، میبینی خیابان کم کم غمگین می شود، سوی نور چراغ هایش کمتر می شود، نگاه مردم بیشتر روی یکدیگر کشیده می شود و سنگ فرش و جدول کنار جوی آب رو به سیاهی می رود و درخت ها از رمق می افتند.

پرنده ها به اینجای شهر دل نمی بندند، پرنده ها به حکم غریزه عاقلند اما درخت ها نه. درخت ها شبیه پرنده ها نیستند، خب میدانی آنها پابند همین گوشه دنیایند حتی اگر روزی کسی از راه برسد و آنها را به قول شفیعی کدکنی، مثل بنفشه ها (در جعبه های خاک) یکروز همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست، باز هم یادشان نمی رود آن دستی را که وقتی نهال کوچکی بودند آنها را به آن خاک، که ابتدا غریب می نمود رسانده بود و آنها کم کم و بی هیچ عجله ای با آن خاک آن هوا آن باغچه اخت شده بودند و چطور درخت یادش برود آن دست ها را. آن دست های گاهی همین امروز لرزان را ،‌ آن دست های همیشه بی قرار روزگار نهال بودن را،‌ آن دست های بسیار تنها را. درخت به حکم عقل هم که شده ادامه می دهد اما به قرار دل، بر تنه ی زبر و زخمیش، نگاه داشته همیشه خاطره ای از رقص آن دست ها روی تنش را،‌ وقتی فقط یک نهال کوچک بود.

نهالحکمدرختشفیعی کدکنیاتمام قصه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید