سیمو رو از قدیم میشناسم. یه کم بی اعصابه و یه کم با مزه. دیروز با بچه ها رفتیم دیدنش که آخر هفته مون سیمویی شده باشه. نشسته بود توی تراس خونه اش که منظره روبروش میشه پارک هنرمندان و یه فلاسک چایی هم کنار دستش بود و کله اش اصلا پیش ما نبود. یه خورده حرف زدیم تا بیاریمش تو جمع اما فایده نداشت تا اینکه خودش یهو گفت من نمی دونم، گفتیم چیو نمی دونی سیمو، نفسش رو بیرون داد و گفت کله ام تخم مرغیه هر وقت میرم توییتر و میبینم یارو تو ۳۰ سالگی توییت زده "۳۰ سالگی سنیه که برای یه سری کارا دیره و برای یه سری کارا زود" خب گوساله برو نگاه کن تو ۲۰ سالگی هم هیچی نبودی
به اندازه یه تروریست کثیف که به خدای کثیف خودش اعتماد داره، تو آدم معمولی به خدای معمولیت اعتماد نداری
به اندازه یه دیکتاتور جنایتکار که تو سگ سالگی خودشو قبول داره و امیدواره برای خون های تازه، خودتو تو سی سالگی دوزار قبول نداری و شل و ولی.
داشتم گوش میدادم که یکی از بچه ها پرید وسط حرفش که سیمو خودت چیو قبول داری ؟
نگاهش رو ازمون گرفت و داد به پارک هنرمندان و گفت" من به وسعت سرزمین قلبم، عشق رو قبول دارم".