دیشب زیر نور مهتاب دشت آزو روبروی دماوند پیر و زیبا کنار آتیش و بچه ها به این فکر افتادم که شبیه همین تصویر را از روز آخر اسفند سال مرده دیده بودم. دشت سوسن و زیر نور مهتاب و آتیش و همین بچه ها. بعد همانجا استکان پونه به دست یه حساب و کتاب کردم و رسیدم به عدد ۱۱۷. در این ۱۱۷ روزی که از امسال گذشته سعی کردم خودم رو توی هیچ زمینه ای ignore نکنم و بزارم شرایط . محیط این کارو انجام بدن. هنوزم دارم ادامه میدم و پیش میرم. تغییرات همین ۱۱۷ روز هم جالب و جدید بوده برام و تاحالا تجربه اش رو نداشتم و چقدر عجیب که آدمیزاد ۳ دهه زندگی کرده باشه اما نفهمیده باشه کجا و به خاطر کیا داشته محافظه کارانه راه خطا (راه خطای شخصی منظورمه) میرفته. شبیه راه رفتن توی خواب بوده این ۳۰ سال. با این که دارم نتیجه ازش می بینم اما بیشتر تمرکزم روی مسیر و اتفاقای کوچیک هر روزه است و اینکه نه تمام یک روزم اما بخشی از یک روزم رو با تمام قلبم حضور دارم و اکثرش هم به کار کردن میگذره . کاری که برای اینکه بفهمم بالاخره من آدم چی هستم به قول محمدرضا شعبانعلی Wandering کردم براش نه یک ماه و یک سال بلکه ۶ سال و حالا فهمیدم صبح یعنی چی . روز خوب یعنی چی. می دونم برای خودمم عجیبه اما تازه ابر و و رقص شاخه درخت توی باد رو دارم میبینم و صدای بچه ها توی پارک رو می شنوم . ۳ سال افسردگی یعنی یخ زدگی همه اطراف و به دوش کشیدن یه روح کر و کور.