
پیراهنم آستین نداشت و دکلته بود .
چاک بزرگی هم داشت .
بوی عطر او تا اینجا هم می اومد .
آن دختر تپل سفید .
با قدم های نامرتب و شلخی پلخی تاتی کنان به سمت پدرش رفت و سرش رو در بغل او روی سینه اش گذاشت .
من زیر لب غر زدم :
- این فسقلی از راه نیومده جای من رو گرفت .
کالایاس دختر سفید مفید رو زمین گذاشت و در ثانیه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد .
دست های گرمش رو از همین الان پشت کمرم و زیر زانو هام احساس می کردم .
به خدا اگه تصویر رو قطع نکرده بودم کالایاس از خوشی سکته می کرد می افتاد رو دستم .
تا چند خاطره ی بعد هم لبخندش پاک نمی شد .
با صدای او در حال به خودم اومدم که می گفت :
- داشتی پیشگویی ازدواجمون رو می کردی میرا ؟!
سرم رو از طرح پتو بر می دارم و با لبخند نگاهش می کنم .
من کی فکر می کردم که شیطان های خوبی باشن و کی فکر می کردم عاشق یکی از آن ها شوم .
با همون لبخند با این که یک جورایی بله بود گفتم :
- نه عزیزم .
چشم هایش رو ریز کرد و گفت :
- ولی خودم دختر بچه تپل سفید با چشم های من و موهای تو دیدم .
زدم سر شونه اش و گفتم:
- اشتباه دید جناب پادشاه .
با حرص گفت :
- میرا !
- یادت نرفته که باید من رو ببری دنیای آدم ها .
یکم خوشحالی در لحنش هست که دوست ندارم گند بزنم بهش پس با لبخند به سئوالش دل می دهم :
- چرا دیگه نمی گی دنیام ؟!
آروم با قدم های کوچک و ظریف به سمتش می روم و روبروش می ایستم .
در مقابل قد بلند و هیکل ورزیده اش شبیه عروسک باربی هستم .
کمی نگاهم می کند و بعد من شروع می کنم :
- می دونی چرا دیگه نمی گم دنیای من ؟
چون اونجا دیگه دنیام نیست ، یک زمانی بوده ؛ ولی حالا من جایی که توش رهام ، شادم و خوش حالم رو پیدا کردم یعنی صد طبقه زیر زمین تو دنیای اهریمن ها د، نیای جادویی ، دنیای که تو توش یک قلمرو داری به نام گل مورد علاقه ی من .
دنیای من اینجاست پیش تو و آیینه های در وازه مانند .
پیشگوی تو بودن .
تنها پیشگو تو کل قلمرو بودن .
کالایاس این ها دنیای من نه اون دنیای کسالت بار یک نواخت .
همیشه با خودم می گفتم چی می شد اگه پرواز می کردم ؛ ولی چند شب پیش از روی زمین به زیرین ترین نقطه اش کشیده شدم .
آروم با انگشت سبابه ام به قلبش زدم و گفتم :
- رزی در دنیای زیرین .
اینجا دنیای من !
لبخندش به من حوصله ی ادامه دادن داد :
- کالایاس من پسشگویت می شوم و حاضرم جونم رو فدا کنم تا بتونم تو رو این حکومت رو زنده نگه دارم .
نمی خواد به من مقام بدی .
نمی خوام برات درد سر شم عزیزم .
من در سکوت پیشگویی می کنم ؛ ولی همه جا کنارتم تا بتونم خطر رو از خطر تشخیص بدم .
باشه ؟!
دست هایش گرم هستند و دمش کمی تکون می خوره .
دلم برای نوازش کردنش تنگ شده .
او دمش رو به صورت من می مالد با آن پشم های خوش بو و خوشگل .
موهایش بوی شکلات می دهد ؛ دقیقا بوی کوکی های روز اول .
این ها به کنار چرا من هر بار فراموش می کنم که کالایاس بلده ذهن خوانی کنه .
بالاخره دست هایش از دورم باز می شود و ریه ی من از عطرش خالی می شود .
با لبخند می گوید :
- اول دوست داری جهنم رو ببینی یا بریم طبقه ی انسان ها شیطان کوچولو .
- اولا که جهنم .
دوما مثل اینکه یادت رفته که من تنها پیشگو یک قرن که معادل ۱۰۰ سال هستم پس زیاد هم کوچولو نیستم !
دستم رو درون دستش قفل می کند و دوباره دری که انتظار می رفت اتاقی پر از لباس های مشکی و قرمز باشد می رود ؛ ولی اون بار به مرز بین دو قلمرو رفته ایم و این بار در به سالنی بزرگ که سقفش گنبدی است و قرمز ، کاشی های کف مشکی هستند ث چند دست مبل سلطنتی این ور آن ور آن سالن حداقل ۷۰۰ متری چیده شده است .
اینجا همه چیز زرشکی و مشکی .
نماد بلک رز .
رز سیاه .
نماد حکومت بر اهریمن هایی که رز ها رو کنترل می کنند .
کنار او در سالن خالی راه می روم .
بوی گل می آید و شکلات .
نور ها بسیار کم و زیبا هستند و فقط صدای پاهای ما در سالن است و بس .
در آخرین نقطه ی سالن صندلی بزرگی با کنده کاری های زیبا قرار دارد به رنگ مشکی که بالایش تاجی به شکل رز قرار داره .
تاج کالایاس.
رزی وسط تاج زیبا و ظریفی که به جای طلایی به رنگ خون و بالایش رزی است به رنگ مشکی .
از رز شاخ و برگ های پر از خار ریشه کرده است بر روی بقیه ی نقاط .
به اسم حکومت آن ها می آید.
بلک رز !
دستم به گل می خورد و من به خلسه ای می. وم با تصویر هایی نا مفهوم.
مردی سفید پوش که موهایی زرد عقدی دارد و چشم هایی نقره ای .
صورتش زیاد مفهوم نیست ؛ ولی می تونم بوی ارکیده رو احساس کنم .
نور زیادی است و چشمان من ثانیه ای بسته می شوند و وقتی باز می شوند هنوز توی خلسه هستم .
او با کالایاس دست می دهد و بعد می شینه .
از پشتش می توانم سایه ی رهبر نیلوفر آبی رو ببینم که از دست هایش ریشه هایی در آمده اند و به کل بدن آن مرد وصل شده اند و آن را مانند عروسک خیمه شب بازی تکان می دهند .
او با لبخند به آن ها نگاه می کند و بعد به طرف من می چرخد .
لبخند رو لبش می ماسه و من به دنیای خودم بر می گردم .
کالایاس دارد نگران نگاهم می کند و من متوجه می شوم که می توانم از همینجا هم سرمای دست های که مشت شده اند رو احساس کنم .
نجوا می کنم