... چشمات کاری که میکرد ،،، با من هیچ ساقی نمیکرد...
یه دفعه به خودم اومدم دیدم همه کسایی که سر کلاسن خیره شدن بهم
بخت منِ بخت برگشته ، بر خلاف همیشه که این کلاس کلی غائب داشت ، اینبار همه اومده بودن
و هر کسی با چشمای خیره ، مشغول سوال یا قضاوت من بود!
بعضی ها رو از چشماشون میشد خوند که دارن با نگاهشون میپرسن که چطور ممکنه؟!؟
استاد حکمت و معقول ، سر کلاس فلسفه ، داره یه ترانه خالی از برهان و منطق رو با نهایت احساس ، عشق و خستگی زمزمه میکنه؟!؟
از نگاه عده دیگه میشد فهمید که تصمیم خودشونو گرفتن و من رو قضاوت کردن!
@@: این استاد هم مثل بقیه فقط بلده شعار بده و نصیحت بکنه
اگه شعر و ترانه و موسیقی بده ، اگر شعر خوب فقط شعریه که محتوا و گزارهاش عرفانی و فلسفی باشه ، پس چرا خودتون از این لالایی خوابتون نمیبره؟!؟!
و بالاخره یکی شون به جای قضاوت و پرسش چشمی ، دلش رو به زبون اورد
خیلی خوشحال شدم که قراره این لحظات سنگین با یه جمله از یکی دیگه غیر از من ، شکسته و تمام بشه
با صدای بلند جوری که همه شنیدن و منتظر ری اکشن من بودن
گفت: استاد!
«رز سفید من»
ولی ای کاش ایشون هم چیزی نگفته بود و با همون سکوت حرفشو زده بود
نمیدونم بد شد یا حیف شد
ولی من چیزی نگفتم
چون حق با اونا بود
استاد فلسفه شون که ۶ ماه برای اونها از سلوک و عرفان و برهان و انسان گفته بود ، وسط بهار تو اردیبهشت داشت زیر لب میگفت :
نقش ما گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا نامهی عشق است، نشان من و توست