مادرم میگفت تو را نمیخواستیم ، خدا تو را به ما داد ، تو ناخواسته بودی ...
بعدتر متوجه شدم دورانی که در نزدیکی قلب مادرم ، قلب من داشت شکل میگرفت ، مشکلات زیادی برای کسانی که منتظر آمدنم نبودن ، پیش آمده بود
از همه بدتر اینکه قبل از تولدم ، پدرم مبتلا بی بیماری بلز شد و نصف صورتش فلج شد
موقع ترخیص مادرم از بیمارستان ، هیچکس به دنبال ما نیامد و هیچکس در استقبال ما نبود...
پا قدم این نوزاد ناخواسته فقط شر بود
پس من غمگین آمدم
این تازه اول قصه پر غصه من بود
یک سال بعد در راه سفر به مشهد ، نرسیده به قم ، تصادف سنگینی برای خانواده ما رقم خورد ، خواهر دو سال و نیمه من به همراه مادر بزرگم جلوی چشمان پدرم از دنیا رفتن
مادر و برادر و خواهر دیگرم هم آش و لاش شدن
خیلی اوضاع بدی بود
سالهای بعد زندگی خانواده ما حول و محور آن تصادف میچرخید
یا در مرقد علی ابن مهزیار اهوازی سر قبر مادربزرگ و خواهرم بودیم یا در بیمارستان های تهران پیگیر عمل و بهبود برادر و خواهر دیگرم
زندگی ما طعم خوشی نداشت
همیشه فقیر بودیم
همیشه قرض و بدهی داشتیم
همیشه تنها و غریب بودیم
همیشه مظلوم و بی کس بودیم
همیشه خودمان عجیب و غریب بودیم و همیشه بزرگان از عجیب و غریب ها بیزار بودند
همیشه مهربان و نخبه و پر انرژی و دوست داشتنی و بی تدبیر و عاشق بودیم و به همان اندازه بی نظم و بی قانون و تابو شکن و برهم زننده معادلات اهل عقل و تدبیر
همیشه ترد شدیم
همیشه خانه به دوش بودیم
همیشه مهاجر بودیم
بارها از خانه ای به خانه ای و از شهری به شهری و از مجموعه ای به مجموعه ای پرواز کردیم
مجبور به پرواز بودیم
اخراج شده بودیم
درویشی و در به دری در شناسنامه ما ثبت شده بود
هیچکس ما را کاملا نمیخواست
یا ما خیلی بد بودیم یا آنها خیلی خوب!!!!
هیچ استادی ما را گردن نمیگرفت
هیچ معلمی ما را دوست نمیداشت
و هیچ هیچی ،برای همه هستی پر هیچ ما ،بود نبود
پس من همانطور که غمگین آمدم ، غمگین بودم...
ادامه...