وقتی در آپارتمان را باز کردم، تاریکی به سمتم یورش آورد. از سکوت سراسری خانه وحشت کردم. چندباری همسرم را صدا زدم. جوابی نیامد. سراسیمه به سمت اتاق خواب رفتم. دیدم روی لبه ی تختخواب نشسته است و به دیوار آبی کمرنگ روبروی اش خیره مانده و به آرامی شعری را زمزمه می کند. آهسته صدایش کردم. ابتدا ترسید و ساکت شد. سپس با بغضی در گلو گفت: "بازم خواب دیدم". کنارش نشستم. دستش را گرفتم تا آرامَش کنم. به صدایم مهربانی تزریق کردم و گفتم: "چه خوابی؟!". نفس عمیقی کشید و شمرده گفت: " خواب دیدم خیام دیوان حافظ رو باز کرده و مرتبا این بیت رو تکرار می کنه:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت.