ادوین کتمول در فصل اول کتاب «شرکت خلاقیت» خاطره جالبی از جلسات شرکت پیکسار تعریف میکنه؛ میگه ما برای جلسات بزرگ دور میزی باریک و دراز جمع میشدیم.
تمام مدیران ارشد تا کارشناسها دور این میز مینشستیم و گاهی اوقات که میز جا نداشت یک ردیف صندلی پشت ردیف اول اضافه میکردیم.
حدود ۳۰ نفر دور میز جا میشد و هرکسی هم جا نمیشد صندلی میآورد و دور از میز مینشست.
چون باید مدیر پروژه، کارگردان، نویسنده و تهیهکننده در دید همه باشن و حرفاش رو همه بشنون، در وسطهای میز مینشستیم.
وسط میز جایگاه بزرگان بود.
هرکس هم براساس کارت نام که روی میز قرارداشت باید در جای مشخص شده از قبل مینشست.
نفس برگزاری چنین جلسهای به ما مدیران این حس رو میداد که فضا رو برای مشارکت باز کردیم و حاضریم با همه افراد پروژه تعامل داشته باشیم، غافل از این که این سیستم برای آسایش خودمان بود و خودمان را کور کردیم.
ما ناخواسته به افراد نشسته در دو انتهای میز و افرادی که حتی دور میز نیستن این پیام رو میدادیم که شما جایگاه مهمی ندارید پس حرفهای شما ارزشی ندارد؛ شما جایگاه مشخصی داری و حق نداری وسط میز بشینی.
وقتی بعد از سالها ناگهان متوجه شدم به جز افراد وسط میز کسی حرف نمیزند و حتی وقتی از دیگران نظرخواهی میکنیم فقط افراد وسط میز نظر مخالف دارن و بقیه تایید کننده هستن، تصمیم گرفتم این ساختار رو تغییر بدم.
یک میز مربعی جایگزین میز دراز باریک کردم و در اولین جلسه بعدی هم کارتهای اسامی از روی میز جمع شد و کاری کردم که افراد بدون توجه به جایگاه هرجایی میخوان بشینن.
این تغییر تاثیرش رو گذاشت و از بین رفتن ترکیب سنتی باعث به حرف آمدن همه و خلاقیت در جلسات شد.
این خاطره رو از زاویههای مختلفی میشه بررسی کرد؛ تاثیر سیستم روی خلاقیت، تاثیر جایگاه افراد روی مشارکت، کور شدن مدیران نسبت به مشکلات، مدیریت تیمی غلط و ...
برای من بیشتر از هرچیزی یکی از تجربیات خودم زنده شد.
یادم میاد وقتی کارمندی بیتجربه و تازه استخدام شده بودم، یکبار در جلسه شرکت نظری دادم اما بدون هیچ بازخوردی از حرفهای من رد شدن و جلسه بدون توجه به حرفام ادامه پیدا کرد.
چند روز بعد از مشاوری که خودش آژانس تبلیغاتی داشت دعوت کردن و ما هم در جلسه مشاوره نشستیم؛ مشاور همان حرف من رو زد اما مدیر لعنتی آنچنان به نظر او ارزش داد و همان لحظه به ما گفت این حرف را حتما اجرا کنید که از شدت تعجب و حرص همزمان فقط به دوربین خیره بودم. ?
بعدها متوجه شدم مدیر ما خودش رو کور کرده بود؛ تمام حرفهاش رو میتونستی در چند نقل قول از شوماخر گرفته تا کتابهای پرفروش دکههای کنار خیابون جمع کرد.
انگار طرز فکر این آدم در مقطعی از زمان یخ زده و سیستمی در اطراف خودش ساخته که هیچ وقت دماش بالاتر از طرز فکر یخ زدهاش نمیره.
شاید فقط ضربهای بزرگ بتونه این یخ رو بشکنه.
بعضی وقتها سیستمی که هیچکس هیچ مشکلی با اون نداره و شاید سالها هم کار کرده، مشکل اساسی داشته باشه و کاملا ضد منافع، ضد منابع انسانی یا اهداف تیم باشه.
تصور کنید که در پیکسار که الگوی شرکتهای دیگر بوده و هست چندین سال جلسات با ساختاری کاملا ضد خلاقیت و مشارکت برگزار میشد!
حتما شما هم چنین خاطراتی از «سیستمهای غلط ولی در ظاهر بیمشکل» و مدیران کور شده دارید که همین حالا یادش افتادین.