آرام سرش را پایین انداخت و از آغوشم بیرون آمد. کسی درکم نمیکرد.
با فکری مشغول، به سمت کمد رفتم و یک مانتو زرد با شلوار سفید و یه کلاه کرم پوشیدم باید میرفتم پیش سارا کمی آرامم کند!
کفش اسپورتم را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم بابا خانه نبود. هه! نباشد. اصلا مهم نیست…
در را باز کردم و به صدا زدنهای مامان و آرام گوش نکردم. با قدمهای آرام رسیدم سر کوچه، یک تاکسی گرفتم. و بعد از آدرس دادن سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
با شنیدن صدای راننده که میگفت رسیدیم پول تاکسی را حساب کردم. با گوشیام به سارا مسیج دادم:
«من توی پارک همیشگی هستم»
نشستم رو یه نیمکت چوبی و منتظر سارا ماندم. حدود ده دقیقه بعد سارا آمد. از دور برایش دست تکان دادم که با خوشحالی به سمتم آمد:
-خوبی دوست جونیم؟
-هی… بدک نیستم تو چطوری؟
-خوبم.
وروی نیمکت چوبی نشست.
-چی شده؟ چرا گفتی بیام؟ حوصلهت سر رفته بود؟
با بغض همهی داستان را برایش تعریف کردم. سارا هم با چهرۀ بغضداری نگاهم میکرد.وقتی حرفهایم تمام شد. سارا بغلم کرد و گفت:
-نگران نباش عزیزم! درست میشه ایشالله بابات حتما صلاحتو میخواد!
-سارا، آخه چرا؟!