سمیرا سرباز
سمیرا سرباز
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

ماجرای بچه‌سمیرا، دوچرخه قرمزه و فیروزه!

اگر وقتی که یک بچه‌سمیرا بودم مرا می‌دیدید، باورتان نمی‌شد که این ظاهر آرام، مودب و مرتب، لاستیک پیکان قهوه‌ای همسایه را پنچر کرده و دماغ دختر فامیل‌شان را لای در گذاشته!

آن زمان (منظورم وقتی است که 6-7 ساله بودم) بیشتر همبازی‌هایم پسرهای محل بودند. باهم توی پارکِ کنار خانه قرار می‌گذاشتیم، از تاب و سرسره‌ها بالا می‌رفتیم، دنبال هم می‌دویدیم، سنگ‌قلاب می‌ساختیم و گاهی هم با هم دعوا داشتیم. علاقه من به دوچرخه‌سواری هم از همین‌جا شروع شد.

یک بچه سمیرا
یک بچه سمیرا

اوایل دوچرخه پسرها را می‌گرفتم و با آن دوری می‌زدم؛ اما چون خیلی توی درودیوار بودم بهم اعتماد نمی‌کردند. این شد که گفتم اصلاً راه ندارد و من یک دوچرخه می‌خواهم!

خوب یادم است که اولین دوچرخه‌ای که برایم خریدند سبز و کوچک، با کمکی‌های زرد رنگ بود! البته طولی نکشید که این کمکی‌ها باز شد، من بزرگتر شدم و به محلۀ دیگری رفتیم.

از شانس خوبم خانه جدید هم با پارک 2 دقیقه فاصله داشت. اینجا 8-9 ساله شده بودم و دوچرخه دیگر برایم کوچک بود. این شد که عمو برای من و خواهرم یک دوچرخه قرمز رنگ جدید خرید. این دوچرخه کمی برایم بزرگ بود و پاهایم به‌سختی به رکاب می‌رسید. برای همین یا ایستاده رکاب می‌زدم یا وقتی نوبتم میشد باید زین را پایین می‌آوردم.

دوچرخه قرمزه
دوچرخه قرمزه


دوچرخۀ قرمزمان برای من مثل یک دوست خوب بود. انگار که اصلاً روح داشت و بهش اعتماد می‌کردم. گاهی با یک دست آن را می‌راندم، گاهی هم فرمان را ول می‌کردم و فقط رکاب می‌زدم. من و دوچرخه قرمزه باهم پارک می‌رفتیم، خرید می‌کردیم، زیر باران خیس می‌شدیم و از حال هم خبر داشتیم؛ اما یک روز بدون خداحافظی و بدون آنکه بدانیم چه اتفاقی افتاد، برای همیشه از هم دور شدیم.

من کم‌کم بزرگ شدم. پسرهای محل همچنان با دوچرخه‌های‌شان ویراژ می‌دادند؛ اما برای من نگاه‌ها مثل قبل نبود! نمی‌دانستم چه چیزی تغییر کرده، اما – متاسفانه - قبول کرده بودم که دیگر این کارها خوبیت ندارد! دیگر آن بچه‌سمیرای تخس و پر شر و شور نبودم. دیگر حتی نمی‌دانستم چه هستم.

بچه‌سمیرای کمی بزرگ شده
بچه‌سمیرای کمی بزرگ شده


سرتان را درد نیاورم؛ ما از این محله هم اسباب‌کشی کردیم. به جایی که نه پارک داشت نه رفیق‌های پایه.

کم‌کم وارد جامعه‌ای با دسته‌بندی‌های عجیب و غریب شدم. اینجا همه‌چیز تفکیک می‌شد. در مدرسه، در صف نانوایی، در برخوردهای آدم‌ها، در مقابل قانون و ...!

از اینجا به بعد دیگر بر اساس جنسیتی که داشتی با تو رفتار می‌شد. چون تو دختر بزرگی شده بودی، حق انجام دادن خیلی کارها را نداشتی. این حق‌نداشتن‌ها، مستقیم و غیرمستقیم به تو تحمیل می‌شد و تو بدون آنکه بدانی چه اتفاقی افتاده، از دنیای شیرین بچگی به دنیای آدم‌بزرگ‌ها با آن خط‌کش‌های بزرگتر از خودشان پرت می‌شدی!

خلاصه ... دوچرخه‌سواری برای من به فراموشی سپرده شد؛ اما تا همین چند ماه پیش که 27 ساله شدم، خاطرات آن پارک و دوچرخه قرمزه را با همان ذوق کودکی برای همه تعریف می‌کردم.

امسال به مناسبت تولد 27 سالگی، مهدی که ذوق مرا دیده بود، برایم یک دوچرخه آبی رنگ خرید. اسمش را فیروزه گذاشته‌ام و تا الان چندباری با فیروزه کل محله را گشته‌ام. الان مثل قدیم‌ها نمی‌توانم رکاب بزنم و هنوز کمی اضطراب در ناخودآگاهم وجود دارد. اما ...

من و فیروزه به هم قول داده‌ایم که از این به بعد بیشتر برای هم وقت بگذاریم، جاهای جدیدی را کشف کنیم و بدون توجه به نگاه، قضاوت و حرف‌های بی‌سروته آدم‌های تنگ‌نظر، از باهم بودنمان لذت ببریم.

فیروزه جان
فیروزه جان


مطمئن باشید که رکاب زدن ما نه جای کسی را تنگ می‌کند، نه خاطر کسی را آزرده می‌کند، نه به کسی خسارت می‌زند، نه زندگی کسی را خراب می‌کند، نه کسی را می‌کُشد، نه جایی را زشت می‌کند، نه آدم نرمالی را تحریک می‌کند... نه...؟ باقی‌اش را شما بگویید! ?

دیگر حرفی ندارم؛ جز اینکه به عنوان یک زن و البته عضوی از جامعه، از بعضی از شما می‌خواهم یک بار هم که شده عینک جنسیت‌زدگی را از چشمانتان بردارید، جامعه را طور دیگری ببینید، حداقل به اندازۀ یک قدم تلاش کنید با هم در صلح زندگی کنیم و به‌جای برچسب زدن، به همدیگر لبخند بزنیم.

شهر رو هم این شکلی زیبا کنیم
شهر رو هم این شکلی زیبا کنیم



منبع بعضی عکس‌ها: https://smallthingscomic.tumblr.com/

رکاب سفیددوچرخه سواریسهم منزن بودنفرهنگ‌سازی
Write Drunk, Edit Sober.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید