دلسوز واقعی ان است که بدون در نظر گرفتن به به و اخ اخ مردمان بی منت روشنگری کند چو پزشکی که بدون دریافت حق ویزیت بیماری را به بیمار گوید و درمان می کند سزا نیست که یک طبیب بخاطر خوشایند یا بدایند عده ای درد بیمار را پنهان کند البته کم اند این انسانها اما زنده بودن در میان مردگان متحرک(زامبی های)مسخ شده در بند منفعت طلبی و خودخواهی و بیدار بودن در میان خفتگان و بینا بودن در میان کوران بار گرانی است که هرکس زیر ان بار نمی تواند کمر راست کند و شاید قرعه به نام من بییچاره زدند و آنجاست که آدم عاقل پیام شعر زیر را می فهمد که
بیچاره آدمی که گرفتار عقل شد
خوش آن کسی که کره خر آمد الاغ رفت
ای برادر قصه چون پیمانهایست
معنی اندر وی مثال دانهایست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
زامبی ها(مردگان متحرک) همان مردگانی متحرکی هستند که شرافت و انسانیت در وجودشان مرده و انرا را بخاطر خودخواهی و منفعت طلبی در وجودشان کشته اند و در حال خوردن و تعرض جان و مال و ناموس الباقی انسانها هستند
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید ( حافظ شیرازی )
(ادم خودخواه ومنفعت طلب عاشق نیست زیرا عشق یعنی از خودگذشتن و انکه از منفعت و خواسته اش چشم پوشی نمی کند عاشق نیست حتما مرده متحرک است چقدر ظریف و عاقلانه بیان کرده این مرد بزرگ پارسی)
(کسی که مال یک کارگر را می خورد یا حق یک انسان دیگر را ضایع می کند در واقع در حال خوردن دیگر ادم ها هستند لزوما ادم خوار منحصر به انی نیست که گوشت ادم می خورد و دزد هم لزوما منحصر به یک قشر خاص افتابه دزد نیست )این موجودات(موجودات دو پا به شکل انسان و منفعت طلب و خودخواه و خودپرست که در شاهنامه به عنوان دیو و در طرز تفکر انسانهای بعضا باهوش غربی زامبی نامیده شده اند) نباید زنده بمانند و الا انسان و انسانیت از بین می رود
(بین عزت نفس و خود پرستی تفاوتی بزرگ وجود دارد کسی که عزت نفس دارد به توانایی های خود اعتماد دارد اما به اصول اخلاقی و انسانی و منافع جمعی هم پایبند است اما ادم خود پرست هرگز به اصول اخلاقی و انسانی و منافع جمعی پایبند نیست بلکه منافع شخصی برایش اولویت است حتی این شخص اگر بخواهد از ریا و تزویر استفاده کند نمی تواند زیاد و به صورت طولانی مدت اینکار را انجام دهد چون دقیقا بر خلاف ذات و ماهیت وجودیش خواهد بود و بلاخره دستش رو خواهد شد )
بگذریم حال آنکه چاره ای جز گذر نیست گر بگذریم یا نگذریم روزگار می گذرد افسوس که بجای گذر(فرار وعبور از مسایل} گذشت (لطف و ایثار)نکردیم شاید با کمی گذشت ناچار به گذر از این همه افسوس های جان سوز در این عمر گذرا نبود هر چند این نیز بگذرد
در میان کوران چراغ داری می کنم
در میان اصطبل گله داری می کنم
هر دم به خود گویم که چه ها می کنم
ندا آمد که هیچ فقط عمر ضایع می کنم
ای مسکین و درمانده و در خود فرو رفته
ای که درد این قوم بیان کردی شسته و رفته
حافظ و سعدی چه گفتند که شدی چنین آشفته
گفتند زجهل این قوم هیچ نرفت افسوس عمرمان ز کف رفته