یکی از خاطرات هیجان انگیز من از جنگ یک هلیکوپتر شینوک سفید است، از این دو پرههای بزرگ. هیکل هلیکوپتر به فاصلهی خیلی کمی از روی خانهی ما رد شد و من دوان به دنبال آن رفتم توی خیابان. کنار خانهی ما محوطهی خاکی بزرگی بود که آنجا روی زمین نشست، خلبانی (با آن کلاههای بزرگ) پیاده شد و کسی از همسایگان به سمتش دوید، با هم حرف زدند و بعد خلبان به سمت هلیکوپتر رفت و همسایه به سمت ما آمد. حدس میزنم با دهان باز و تیپ هاج و واج بودهام که همسایه وقتی به ما رسید، گفت: اشتباه اومده بود. چند لحظه بعد هلیکوپتر از زمین کند و رفت. آن موقع حرف همسایه را باور کردم، اشتباه آمده بود و از همسایهی ما آدرس پرسید و رفت. اما وقتی بزرگتر شدم و به سیستمهای ناوبری و رادر آگاهی پیدا کردم، این حرف همسایه برایم عجیب آمد ولی خوب بهترین توجیح آن فرود و آن سوال و جواب کوتاه و آن رفتن همین "اشتباه آمده بود" است دیگر.نه؟
خلبان: آقا ببخشید، فرودگاه کدوم طرفه؟
همسایه ما: این بریدگی رو میبینی؟ بپیچ به راست، مستقیم برو.
خلبان: دمت گرم داداش.
همسایه ما: قابل نداشت، فقط مواظب باش پشت پیچ افسر داره، چراغ رد نکنی جریمهت کنه.
فکر کردن به بعضی خاطرهها حال خوب کن است، حتی اگر وسط جنگ باشی.والا.