امروز صبح از خواب که بیدار شدم، اولین که چیزی که فکرم را مشغول کرد، سنم بود. امروز آخرین روز 39 سالگی است و از فردا رسماً وارد چهل سالگی خواهم شد. کل روز شعر سیدعلی صالحی در ذهنم مرور شد، مخصوصاً آنجا میگفت:
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
ته ذهنم به این فکر میکردم که دستاورد این چهل سال زندگی چه بوده است؟ زمانی بود که با هر تولد احساس میکردم چیزی به دست آوردم و حالا انگار چیزی از دست دادهام. دستاورد پیشکش، چه از دست دادی؟ افسرده شدم. نمیتوانم چیزی بیان کنم، لیست موفقیتی برای این روز خاص ندارم. حتی لحظهای که بخواهم برچسب به یادماندنی به آن بچسبانم هم پیدا نکردم.
همان صبح عبارت Man 40 years old را سرچ کردم و نابود شدم. چرا مردم اینقدر خوش تیپ و شاد هستند در چهل سالگی؟ تازه سرچ با فیلتر handsome یا attractive هم پیشنهاد شده بود که جرئت کلیک نداشتم. من هیچ وجه مشترکی با جماعتی که عکسشان را سرچ کرده بودم، نداشتم جز یک عدد.
کار شاید راهگشا باشد اما کافی نیست. به کار پناه بردم اما کماکان غمگین بودم. همکاران عزیزم هم ناغافل برایم تولد گرفته بودند که باز حالم را خوب نکرد. خوشحال شدم اما باز چیزی کم است. دلم میخواست حرف بزنم، شاید این درد کوتاه مدت و به قول محمد بحران چلچلی را رد کنم، اما حرفم نیامد. موقعیتی هم برای حرف زدن نبود. این شد که بساطم را جمع کردم و آدم اینجا نوشتم.
قدیمیترین خاطرهای که در ذهنم دارم، تصویر مبهمی از چند ستون است. انگار یکی من را بغل کرده باشد و من از روی شانهاش به آن ستونها نگاه میکنم. بعد از دیواری کاهگلی است با تصویر صورت مادربزرگم. بعد از آن یک سفر با مینیبوس و بعد از آن سفری با وانت پیکان و همین طور که جلو میآیم تصاویر واضحتر، رنگیتر و درخشانتر میشود. مثل سینما اول سیاه سفید بود و البته صامت. بعد کم کم صدا و رنگ به این زندگی خورد.