این روزهای برای خیلی از ما سخت میگذره، افت ریال و کاهش ارزش دارایی و یک عمر جون کندن و برنامه ریختن و نرسیدن یه طرف، شرایط ضایع اقتصادی و اثرات ثانویش هم یه طرف دیگه، نمونهی کوچکش هم کمبود دارو. البته قبول دارم که برای معدودی از ما وحشتناک شده، خیلیها رو هم میشناسم که دارن به کولهبار سفر به دیار دیگه فکر میکنن. منتها این شرایط سخت برای من چند تجربه کوچک داشت که دوست داشتم اینجا در موردش بنویسم.
1- در طول عمر شخصی من شرایطی مشابه این بحران اقتصادی سه بار اتفاق افتاده، اولی دوران سازندگی و دومی دوران احمدینژاد و حالا در دوران دکتر حسن روحانی. قبل از اون هم شرایط مشابهی برای والدین ما بوده که میشه از جنگ و انقلاب و حتی بحرانهای قبل از انقلاب یاد کرد، بحرانهایی که خیلی از ما دوست داریم در موردشون صحبت نکنیم، بماند. من خیلی پیر نیستم، همین قدری که عکس پروفایل میبینید موی سرم ریخته و و به طور متوسط در هر دهه از زندگی یک بحران این چنین را تجربه کردهام و ته این هر ماجرا یادم رفته که داستان چه بوده و چه شده. یادم رفته یعنی اینکه بعد تمام شدن التهابها بیرونی و درونی، سرم رو انداختم پایین و به ادامه زندگیام پرداختم و جالب اینکه هر چیزی که احساس میکردم به اسطه این گرونیها بدست نخواهم آورد، خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم به چنگ آوردم.
2- واقعا با غُر زدن چیزی درست نمیشه، واقعاً با عصبانی شدن و خشم داشتن چیزی تغییر نمیکنه، پس چه کاریه برادر من؟ بیائید در موردش حرف نزنیم، نه اینکه سرمون رو تو برف فرو کنیم و موضوع رو منکر بشیم، نه منظورم این نیست، منظورم اینه که وقتی کاری از پیش نمیبریم، چه کاریه اخبار بد رو با هم مرور کنیم، تهش هم به حال بد برسیم.
3- چند روز پیش "خانم ننه" (مادربزرگم) زنگ زد به من و شکایت کرد که چرا بچهدار نمیشید، دم دستیترین استدلالم شرایط اقتصادی و آینده مبهم کشور بود، "خانم ننه" خیلی محکم گفت: خودت فکر میکنی کی به دنیا اومدی؟ زمان جنگ! گیرم یه عده دیوانه یه غلطی کردن، مردم باید زندگی نکنن، زندگی کن بابا. حالا در موضوع بحث زیاد "خانم ننه" موافق نیستم ولی حرفش به نظرم درست بود، زندگی کن بابا.
4- یه عادت بدی که من دارم اینه که پیش پیش آینده رو پیشبینی میکنم، چند روز پیش قرار بود با یکی از همسایههای پُر و سر و صدا صحبت کنیم و با تهدید به شکایت و پلیس به آرامش! دعوتش کنیم. هزار بار دیالوگهایی که قرار بود سرش داد بزنم رو مرور کردم، هزار بار اتاق پذیرایی رو بالا و پایین کردم و از دستش حرص خوردم. هر بار هم قرار میشد ببینمش یا بریم در خونهاش خونه نبود. این نبودنش برای من یک خیریتی داشت، گذشت زمان و دوری کوتاه از مسئله، آتش تند منو کم کرده بود و وقتی دیروز دیدمش در فضای محترمانه و بدون تنش حرفمون رو بهش زدیم، متحول نشد و قول شرف برای بیسروصدایی نداد، منتها گرفتار جو شدن من باعث شد که یه بخشی از وقتم رو میتونستم کار بهتری بکنم، حتی چرت بزنم و استراحت کنم رو با عصبانیت و خشم هدر دادم، اتفاقاً به هدر رفتن این بخش از زمان زندگی زود پی میبریم، بخشی که به قول معروف توش نخدیدیم و شاد نبودیم. در شرایط کلان هم به نظرم دچار این جو هستیم، چند سال پیش روغن مایع گرون شد، مردم هجوم بردن برای خرید روغن، یکی دو روز کمبود روغن بود و چند روز بعدش همه چیز اوکی شد، قبول دارم یه عده این وسط خوب سود کردن، منتها تهش چی شد؟ کلیت ماجرا چی شد؟
5- یادداشت روزانه امروز: از وقتی به موضوع فکر نمیکنم، حالم بهتر شده، عصبانیتم کم شده، امروز هم مثل دو روز پیش بیخیال برنامههای همیشگی بودم، عصر که "گُلی" آمد، خسته بود و برایش موسیقی گذاشتم و کمی با هم رقصیدیم، الان دارد بادمجان سرخ میکند و صدای ونگ بچه همسایه به گوش میرسد، من هم به کل روز نگاه میکنم و واقعاً از امروز همان تکه رقصش را زندگی کردم. والا.