این همه از پادکست حرف زدم و امروز دوست ندارم به پادکستهایی که طی دیروز و امروز دائماً در گوشم زمزه میکردند، بپردازم. دوست دارم به هوای خنک بهاری فکر کنم. دوست دارم به سبزه میدان در یک ظهر بهاری فکر کنم. دوست دارم بروم به کافه "امیدوارم" و یک دیزی سفارش بدهم. دوست دارم بعد از دیزی بخوابم. خواب بعدازظهر اما در حیاط خانهی خانمننه (مادربزرگ) باشد، آن هم در یک بعدازظهر تابستانی و دوست دارم غروب بروم مسجد، مسجد روستا و غروبِ پاییز باشد، باران نم نم باشد، آن ته نور خورشید شکل غروب را خیال انگیز کرده باشد. آره همین را دوست دارم.
حالا میتوانید برای شب حدس بزنید که چه دوست دارم. دوست دارم وقتی از مسجد بیرون میزنم، برف باریده باشد، آنقدر که هوس کنم بعد از سالها با کسی برف بازی کنم. گلوگه برفی درست کنم و از سطح شیبداری به پایین سر بخورم. دوست دارم دست و پایم در این برف یخ بزند، آنقدر یخ بزند که وقتی زیر کرسی خانمننه، جورابم را از پایم در آوردم، یاد چکمههای پلاستیکی بچگیام بیافتم. یاد همین یخ زدنها و باز شدن یخها بیافتم.
همهی اینها را دوست دارم و حتی از تصورشان حالم خوب میشود. همه اینها را دوست دارم و دلم میخواهد بیشتر در موردشان بنویسم. دلم میخواهد لحظهی شیرین بیرون کشیدن جوراب خیس از پایم را مرور کنم، پایی که حالا از سرما و آب، چروک شده و دست بزنم به سطح ناصاف پایم، انگشتانِ یخ زده را در دست بگیریم و زیر کرسی از درد سرما به گرما و آرامش برسم.
دلم میخواهد این لحظات را نگه دارم در ذهنم، مثل وقتی که با علی و مجید (برادرانم) مسابقه میگذاشتیم که هر کسی دیرتر بستنیاش را تمام کرد. مسابقهای برای مزه مزه کردن لحظههای شیرینِ تکرار نشونده! دلم میخواهد مثل همان بستنیها، این خاطرات را مزه مزه کنم. شیرین است، شیرین و دوستداشتنی. پس هر کس دیرتر تمام کرد.