من مثل چی هر روز و هر شب خواب می بینم، خواب های داستان دار و گاهی دنباله دار، باور می کنی؟ قصه برای امروز و حالا نیست، از بچگی همین بوده، خواب هایی رو به خاطر میارم که شاید از دیدنشون بیست و پنج سالی میگذره. خوابهایی که صبح ها به من حال خوب و بد هدیه میدن.
بذارید براتون یکیشونو تعریف کنم، مثلاً یک بار بعد از ظهر که مهمون هم داشتیم، روی مبل خوابم برد و همون موقع خواب دیدم که من یکی از نوادگان خودم هستم، هزاران سال بعد و اصلاً توی سیاره زمین زندگی نمیکنیم، کلاً نسل بشر زمین رو ول کرده رفته یه سیاره دیگه به اسم گیلا، من یا نواده من (در نقش خود من) توی این سیاره جدید هستیم، همون اول خواب دلم برای زمین تنگ شد، دلم برای سرزمین آبا و اجدادی و در واقع برای الانم تنگ شد. در سیاره جدید هم کار بامزه و دوستداشتنیی داشتم، یک تور لیدر بودم.
هشتصد سال پیش که نوع بشر تصمیم میگیره از زمین مهاجرت کنه، با یک سفینه گنده و بزرگ میاد اینجا، از زمین به گیلا اسباب کشی میکنه، میلیونها انسان برای سالها در این سفینه زندگی میکنند تا به این سیاره میرسن و این میلیونها نفر برای آیندگانشون، فرزندانشون و در واقع ما، پیامهایی رو ضبط کردن که کوتاهه و با فشار دادن یه دکمه قرمز قابل شنیدنه.
اینها دیالوگهای من به مردمی هست که دارم میبرمشون سمت سفینه، وقتی به لاشه سفینه میرسیم که اندازهی یه کوهه، ازش بالا میریم، یه جایی بین آهنها، تنها یک دکمه قرمز توی دیوار هست و دیگه هیچی، گردشگران توی صف به سمت دکمه میرن و پیامهای اجدادشون رو گوش میکنن، هر کس یک پیام. من به عنوان تورلیدر در کنارشون هستم و تقریباً تمام پیامهایی که دیگران میشنون رو میشنوم، منتها یه راز همراهم دارم، اونم اینه که تا حالا خودم اون دکمه رو فشار ندادم و پیامی نشنیدم. دلهره پیام مربوط به من وقتی کنار توریستها هستم، همراه من هست حتی وقتی از خواب بیدار شدم و در مورد دلهرهام برای بقیه گفتم، دلتنگیم برای زمین هم سر جاش بود، دلتنگ تمام آدمهایی بودم که میشناختم، حتی خودم.
پ.ن1 : وقتی برای مهمونها خواب رو تعریف کردم، یه قیافهای شدن، انگار روشون نمیشد بگن که به دکتر مراجعه کنم.
پ.ن2 : نمی دونم حالتون با این مطلب خوب شده یا نه ولی نیت من این بود که حالتون خوب بشه ها.