ویرگول
ورودثبت نام
حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۶ دقیقه·۷ سال پیش

نیاز نیست کاپشن بپوشیم 3 - قاسم

یک روز قاسم گفت که اگر وقت دارم او و زن و بچه‌اش را برسانم تهران، تا بتوانند با دکتر متخصص ملاقات کنند، گفت که خانم "قنبری" (کارمند دفتر مرکزی) برای‌اش در بیمارستان کودکان وقت گرفته است، زمان دکتر با زمان من هم خوانی داشت، می‌توانستم این کار را بکنم و انجام دادم. نمی‌دانستم مشکل "ظفیر" (بچه قاسم) چیست، فقط می‌دانستم مریض است. "ظفیر" یک سال پیش در "اسلام آباد" به دنیا آمده بود، اول سالم و خوب بود ولی بعد از مدتی (کمتر از دو هفته) متوجه می‌شوند که بچه مشکل دارد، همان روز اول که قرار بود ببرمشان دکتر، از قاسم پرسیدم که مشکل بچه چیست؟ گفت از کبده، همین. من هم علاقه‌ای به مباحث پزشکی نداشتم، منتها وقتی گفت تو هم بیا تا اگر دکتر چیزی گفت، تو متوجه بشوی، جا خوردم. سعی کردم برایش توضیح بدهم این کسی که قرار است ملاقاتش کنند، ناسلامتی جزو فوق تخصص‌های درجه یک مملکت است، خیلی راحت حرفت را بزنی، متوجه می‌شود، لهجه‌ات هم خوب است. لهجه "قاسم" خوب بود، فهمیدن انگلیسی با لهجه قاسم و اشاراتش کار ساده ای بود، مخصوصا اینکه یک سال و نیم زندگی در ایران، او را در انتقال پیام پخته کرده بود، خیلی از کارهایش را هم خودش انجام می‌داد، اما حال بحث فرق می‌کرد، احساس می‌کرد ممکن است در گرفتن پیام دکتر دچار مشکل شود برای همین اصرار داشت که من هم همراه‌اش بروم داخل مطب.

دم ظهر رفتم دم خانه‌ی قاسم تا برویم بیمارستان، تا قبل از آن روز، هیچ وقت خانواده‌اش را ندیده بودم، برعکس قاسم که کمی تپل بود، همسرش لاغر بود و یک ساری (از این لباس‌های محلی خودشان) تنش بود، دخترشان هم دست مادر را گرفته بود و اخم کرده بود، به نظر راضی به این سفر اجباری نبود، هر چند بعدها فهمیدم که مدلش همین است، دختر کوچولوی اخمو، دختری سه چهار ساله به نام "فصیحا". در راه حرف خاصی نزدیم، گاهی "قاسم" در طول مسیر چیزی به همسرش می‌گفت در این مایه‌ها که اینجا را ببین، آنجا را ببین، به "فصیحا" برج میلاد را نشان می‌داد و بیشتر پاکستانی حرف می‌زدند، چقدر هم در زبانشان لغات انگلیسی زیاد بود! خانم "قنبری" نوبت گرفته بود و وقتی رسیدیم تلفنی به من گفت که باید دستگاه نوبت‌دهی را پیدا کنم و با وارد کردن شماره ملی خودشان، نوبتم را دریافت کنم. پیدا کردن دستگاه نوبت‌دهی کار سختی نبود، چند نفر دورش جمع شده بود و هر کدام داشتند شماره ملی‌شان را وارد می‌کردند، ما هم مثل ندید بدیدها نگاه کردیم تا طرز کارش را یاد بگیریم، سخت نبود، اول نوع تخصص را انتخاب می‌کردیم، بعد دکتر مورد نظر را و سپس با وارد کردن کد ملی، یک شماره می‌داد که باید ساعت سه می‌رفتیم صندوق تا بعد از پرداخت هزینه‌ها، نوبت را نهایی کند و انتظار و در نهایت ویزیت خود دکتر.

کد ملی را برای بار اول وارد کردم و دستگاه خطا داد، فکر کردم شاید یک عدد را جابجا زده‌ام، دوباره وارد کردم و دوباره دستگاه گفت که نوبتی برای این شماره ملی ثبت نشده است، با خانم "قنبری" تماس گرفتم و شماره ملی را چک کردم، شماره درست بود ولی نوبتی ثبت نشده بود. حالا باید چه کار می‌کردم؟ یک اتاقکی نزدیک در ورودی بود که چند پرستار آنجا نشسته بودند، یکی هم بلندگویی روبرویش بود و هر چند دقیقه یک بار، کسی را صدا می‌زد: آقای دکتر "امجدی" به آی سی یو. رفتم و مشکلم را گفتم، یکی‌شان که خیلی حوصله هم نداشت، گفت این دستگاه ساعت سه به بعد برای کسانی که تلفنی نوبت نگرفته‌اند وقت می‌دهد، تازه اگر جا باشد، دستمان از همه جا کوتاه بود و چیزی هم به ساعت سه نمانده بود، همان کنار دستگاه مستقر شدیم و شروع کردیم به چک کردن نوبت‌ها، این مصیبت فقط برای ما پیش نیامده بود، برای چند نفر دیگر هم همین داستان بود، از شب قبل تلفنی شماره گرفته بودند و حالا دستگاه نوبت نمی‌داد. ساعت دو دقیقه به سه بود که خانم جلوی من توانست نوبت بگیرد، من هم نوبت گرفتم و بدو بدو رفتم صندوق، پول را دادیم و قبض‌مان مهر شد، رفتیم انتهای راهرو، منشی مخصوص دکتری که برای‌اش وقت گرفته بودیم، قبض را گرفت و یک شماره داد، برای ساعت هفت، یعنی از حالا تا ساعت هفت وقت داشتیم تا چرخی بزنیم و تهران را به یک خانواده پاکستانی نشان بدهم.

پیاده خیابان شریعتی را رفتیم بالا تا به مترو رسیدیم، بهترین گزینه تهران‌گردی "تجریش" بود، با مترو به شدت در دسترس محسوب می‌شد. من هم بعد از مدتها می‌توانستم بروم امامزاده صالح، جایی که یک زمانی پاتوق جمع شدن‌های تهرانمان بود. قاسم و خانواده‌اش اما در بازار تجریش غرق شده بودند و بهم چیزهای هیجان انگیزی که می‌دیدند نشان می‌دادند، تازه آن جا بود که "قاسم" گفت ناهار نخورده‌اند، نزدیک امام‌زاده یک پیتزافروشی پیدا کردم و دوتا پیتزای گنده سفارش دادم تا سه تایی سیر شوند، خودم هم ناهار خورده بودم، به بهانه نماز تنهایشان گذاشتم و رفتم امام‌زاده. وقتی برگشتم، تکه‌ای پیتزا برای من نگه داشته بودند، با اصرار "قاسم" آن را خوردم و دوباره برگشتیم بیمارستان، از شلوغی بیمارستان کم نشده بود، تازه آن جا بود که برای اولین بار، در مورد مشکل "ظفیر" با قاسم صحبت کردم: قاسم مشکل چیه؟ قاسم گفت: کبد. شاید همین توضیح برای همان موقع من کافی بود، خیلی هم به نظرم کافی بود، اما بعد فهمیدم که نبود. "ظفیر" لاغر بود، عضله نداشت، اما شکمش باد کرده بود و به شدت زرد رنگ، یک زردی وحشتناک که هر بیننده‌ای را متوجه خودش می‌کرد. برخورد اولم با "ظفیر" مثل هر بچه‌ی دیگری با شکلک بود، ارتباط برقرار کرد و خندید، هر چقدر بیشتر ایران می‌ماندند، خنده‌های "ظفیر" کمتر می‌شد، یک بار با قاسم در این مورد حرف زدم، گفت: وقتی "ظفیر" پاکستان بوده، فامیل و دوست و آشنا به سراغش می‌رفتند و آدم‌های غیرآشنا زیاد می‌دید، دیدن یک ناآشنا برای‌اش طبیعی بود، منتها از وقتی که آمده‌اند ایران، فقط پدر و مادر و خواهرش را دیده، حالا ارتباط برقرار کردن با چهره‌های غیرآشنا برای‌اش سخت است.

منشی دکتر که یک آقایی بود با روپوش سفید (چنین لباسی در بیمارستان خیلی هم طبیعی است) مستقیم توی چشمانم نگاه کرد و گفت: فقط دو نفر. اجازه نمی‌داد بیشتر از دو نفر وارد شوند، برای چنین مواقعی بعدها توضیح آماده کرده بودم، اما برای بار اول راضی کردن منشی سخت بود، "ظفیر" بین پدر و مادرش که دست به دست می‌شد، گریه می‌کرد، همین بهانه خوبی شد که همه رفتیم داخل، ساعت ده دقیقه به هفت بعدازظهر نوبتمان شده بود و دکتر همه ما را پذیرفت. آزمایشات را دید، داروها را دید، کمی در مورد جزئیات و شرایط "ظفیر" پرسید و بعد معاینه کرد، قرار شد ماه بعد هم "ظفیر" را بیاوریم دکتر، گفت: وزنش کمه، این باید این داروها و این شیر خشک رو مصرف کنه، تا وزنش زیاد بشه تا بتونیم بفرستیمش شیراز برای عمل پیوند. این کلمات را طوری گفت که انگار دارد می‌گوید: بیرون هوا خوبه و نیاز نیست کاپشن بپوشیم. تمام مسیر برگشت به خانه در شوک بودم، نه حرفم می‌آمد و نه حالم خوش بود، گاهی که "ظفیر" می‌آمد جلو، بغل پدرش به کوچکی‌اش نگاه می‌کردم و چهار ستون بدنم می‌لرزید.

ادامه دارد ...

قسمت قبل و قسمت بعد

تهرانبیمارستان کودکانپاکستانتجریشامام زاده صالح
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید