اولین ویزیت دکتر، خرداد ماه بود و دومین ویزیت یک ماه بعد، قرار بود "ظفیر" از شیر خشکی که دکتر نوشته بود، استفاده کند و بعد از یک ماه استفاده دوباره بچه را ببریم تا ببینیم شرایطش برای عمل پیوند خوب شده یا نه. پیدا کردن شیر خشکی که دکتر نوشته بود، یک هفتهای زمان برد، راننده شرکت به چند داروخانه بزرگ تهران سر زده بود و چیزی پیدا نکرده بود، اما به جستجو ادامه میداد، چند داروخانه سر زده بود و در آخری، آقای پشت باجه گفته بود که کسی را میشناسد که ممکن است از این شیر خشک داشته باشد، اول فکر کرده بود که قرار است شیر خشک را به قیمت شیره جان آدمی خرید کند، اما ظاهراً شیر خشک برای بچهای بود که الان نیست، پدرش به داروخانه سپرده بود که اگر کسی چنین شیرخشکی خواست، شمارهاش بدهند تا کار بنده خدایی راه بیوفتد، کار ما راه افتاد و خدا پدرش را بیامرزد.
اوایل مرداد بود و اواخر ماه رمضان، دکتر روزهای دوشنبه و چهارشنبه بود و شب قبل باید نوبت میگرفتیم، در واقع از ساعت 12 شب به بعد، امکان نوبت دهی برای روز در پیش وجود داشت، به نظر کار راحتی میآید اما وقتی بعد از بیست بار تماس به جای بوق صدای خانمی را بشنوی که میگوید تمامی خطوط مشغول است، آن هم ساعت 12 شب به بعد، متوجه میشوی که آنقدرها هم کار راحتی نیست. برای نوبت گرفتن "گُلی" هم آمد کمکم، با تلفن خانه، گوشی خودم و گوشی "گُلی" شروع کردیم به تماس گرفتن، ساعت یک و رب اولین اتصال موفق برقرار شد و دست و جیغ و هورااااای یواش متناسب با آن ساعت به راه انداختیم، با شماره ملی من یک نوبت گرفتیم، منتها تجربه دفعه قبل با ما بود، برای همین دوباره افتادیم به جان گوشیها، حدود یک ربع بعد موفق شدیم دومین نوبت را با شماره ملی "گُلی" دریافت کنیم، حالا میشد راحت خوابید، دیر خوابیدیم ولی راحت خوابیدیم.
به محض اینکه رسیدیم بیمارستان، رفتم پای دستگاه و کد ملی خودم را وارد کردم، برعکس قبل اینبار کار کرد، خیلی راحت و سریع، مراحل بعد از گرفتن قبض را اجرا کردم و رفتم پیش منشی دکتر، همان آقای قبلی بود، قبض را گرفت و این بار نوبت سوم بودیم، تا دکتر بیاید و نوبتمان شود، بیرون نرفتیم، ماندیم داخل بیمارستان، کنار قاسم نشسته بودم که گوشیاش را سمت من گرفت، چند عکس بود پشت سرهم داشت رد میکرد و من متوجه نمیشدم که اینها چیست که دارد به من نشان میدهد. نفهمیده بودم و سوال پرسیدم که قاسم جان، اینا چیه؟
جلسه قبل که برای ویزیت آمده بودیم، دکتر لابلای سوالهایش در مورد عادات بچه و نحوه کار کردن شکم بچه هم سوال کرده بود، همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه دکتر پرسید: مدفوع بچه چه رنگیه؟ خوب، اول یکم دکتر را نگاه کردم و بعد به قاسم نگاه کردم که چطور منتظر بود کلمات از دهان من خارج شود، مغزم هنگ کرد، والا دروغ چرا، تا به این سن و سال ترجمه چنین کلمه ای را نه دیده بودم و نه اصلاً به مخلیهام خطور کرده بود که بروم جستجو کنم، تا سی ثانیه قبل هم که دکتر نپرسیده بود، هیچ برخوردی با ترجمه موضوعات این طوری نداشتم، اول یک فحش نثار خودم کردم که یک عمر پدرم گفت برو یکم زبان یاد بگیر و من گوش نکرده بودم، دوم هم به سرعت روی کلمات مترادف تمرکز کردم و به چشمهای منتظر قاسم نگاه کردم و گفتم:
what color is his pipi?
فکر می کردم یک واژه اینترنشنال را به کار بردهام، اما "قاسم" متوجه نشد و مصیبت من شروع شد، دکتر متوجه شد که در انتقال پیام مشکل دارم و سعی کرد کمکم کند، وات کالر را گفت و بعد یک واژه ناآشنا را به زبان آورد، به قاسم نگاه کردم، نفهمیده بود، رو به دکتر گفتم: وات؟ دکتر توضیح داد که واژه تخصصی به کار برده! خدایی نمیدانستم در این مورد هم واژه تخصصی داریم. به خودم آمدم دیدم سه تا مرد گنده داریم در مورد چه موضوعاتی بحث میکنیم. زیاد طول نکشید ولی هر سه تایمان را به خنده آورده بود، خود دکتر واژه "استول" را گفت و خلاص شدیم، رو به دکتر گفتم: اقای دکتر از اول میگفتی خوب. گفت: این کلمه رو زیاد به کار میبریم، منتها نمیدونم چرا یادم نمیاومد، نوک زبونم بودا! متوجه حرفش شد و دوباره خندید.
حالا "قاسم" خیلی شیک نشسته بود کنارم و داشت محتویات داخل پوشک بچهاش را به من نشان میداد و من هم دوهزاری کج خدایی هستم، عکاس هم حسابی زوم کرده و انواع تکنیکهای عکاسی ماکرو را پیاده کرده بود و مقصودش فقط نشان دادن رنگ متریال مورد نظر بود. به یکی دوتا عکس هم کفایت نکرده بود که، روند یک ماهه کارکرد بچه را به صورت آلبوم عکس درآورده بود، پرسیدم: قاسم جان، اینا چیه؟ جواب "قاسم" نابودم کرد. آن ماه رمضان، روزهی همین یک روز را به واسطه سفر پیچانده بودیم که با همین یک پرسش، هر چه خورده بودیم، کوفتمان شد.
دلم آشوب شده بود، اما به رویم خودم نیاوردم، زدم پشت "قاسم" و گفتم اینها را بگذارد وقتی دکتر را ملاقات کرد نشانش بدهد، پا شدم رفتم بیرون تا هوایی بخورم، توی حال خودم نبودم، از کنار صندوق که میخواستم بگذرم، تنهام خورد به تنهی یکی، برگشتم عذرخواهی کنم، تمام کرک و پرم ریخت، یک عدد گولاخ با سیبیلهایی به معنای واقعی کلمه از بنا گوش در رفته، اخمهای درهم ، با چشمهایی که کاسه خون بودند و اگر خیالپردازی را هم قاطی ماجرا کنم، یک جای بخیه روی صورتش بود، خلاصه مطلب اینکه اگر قرار بود به عنوان کارگردان یک فیلم کار کنم، حتماً نقش قاتل را میدادم به این بابا. حالم بد بود، بدتر شد، عذرخواهی کردم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم، زدم بیرون.
فضای آزاد حالم را بهتر کرده بود، توی حیاط بیمارستان یک پارک کوچک برای بچهها ساخته بودند که رفتم روی یکی از نیمکتهای آن نشستم و بازی بچهها را تماشا کردم، چند خانواده هم همان نزدیکی نشسته و بساط پهن کرده بودند، انگار که آمدهاند پیکنیک، هم شما میدانید و هم من که این پیکنیک از دلخوشی نیست. حالم که جا آمد برگشتم داخل بیمارستان، یک وقت نوبتمان میگذشت و زحمتهایمان بر باد میرفت. دوباره آن آقای گولاخ را دیدم، بچهاش را در آغوش گرفته بود، لبهایش را غنچه کرده بود و آرام آرام میزد پشت بچه و میگفت: پیش پیش پیش پیش. صحنهی غریبی بود، در تضاد کامل با شخصیت قاتل فیلمی که کارگردانش من بودم، میخواستم بروم سمتش و چیزی بگویم، منتها نوبتمان بود، منشی داشت شماره سه را عربدهوار صدا میزد، دستم را بردم بالا، گفت: کجایی پس، یه ساعته دارم صدات میکنم؟ "قاسم" و تمام بند و بساطش را جمع کردیم و رفتیم داخل، همان اول بسمهالله رو به دکتر گفتم: ببخشید آقای دکتر "قاسم" یه چیزی میخواد به شما نشون بده. دکتر سر تکان داد، گفتم: "قاسم"، عکسها، الان وقتشه.
ادامه دارد ...