حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

نیاز نیست کاپشن بپوشیم 7 - رجا

قیمت‌ بلیط و هتل را باید با "قاسم" هماهنگ می‌کردم، برای‌اش توضیح دادم که حداقل قیمت هتل از 80 هزار تومان است، یک بار که رفته بود پیش مدیریت برای کارهای مرخصی و برنامه‌ریزی رفت و آمد، قیمت را به مدیر گفته بود، آقای مدیر هم گفته بود: چه خبره؟ مگه سر گردنست، من خودم براتون هتل ردیف می‌کنم. "قاسم" وقتی عکس‌العمل مدیر را برایم گفت، تعجب کردم، مخصوصاً اینکه "قاسم" قیمت کف را گفته بود و در کمال تعجب من، برای دو اتاق دو تخته در هتلی نزدیک حافظیه، با قیمت 180 هزار تومان برای سه شب اقامت رزور انجام شده بود، قاسم یک برگه پرینت شده‌ی A4 را به من نشان داد که همین اطلاعات را به ما می‌داد، این برگ به همراه یک معرفی‌نامه از شرکت بود که قرار بود همراهمان به هتل ببریم، با خودم گفتم: ای ول، مجموعه ما تو شیراز هم هتل داشته ما خبر نداشتیم. بلیط قطار را خودم گرفتم، این بار مدیریت نگفت که چه خبره و خودمان اقدام کردیم، با آقای "شیشه‌چی" (راننده شرکت) هماهنگ کردم که ما را تا راه‌آهن برساند. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا روز حرکت، بلیط قطار از تهران به مقصد شیراز ساعت 8 شب حرکت می‌کرد، با "شیشه‌چی" تماس گرفتم و گفتم بیاید، گفت نمی‌آیم، چرا؟ نمی‌توانم! ما قرار داشتیم. گفت: اونا بو می‌دن! سرش غُر زدم که مرد حسابی اینو همون موقعی که دارن باهات هماهنگ می‌کنن، بگو، نه الان که ساکمون رو بستیم. بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم، دنبال شماره آژانس بودم که این بار "شیشه‌چی" زنگ زد، گفت هماهنگ کرده با یکی از همکارانش بیاید دنبالمان. این اولین اعصاب خوردی.

از گیر کردن توی ترافیک و نقشه خوانی برای راننده جدید و استرس دیر رسیدن به قطار که بگذریم، موقع ورود به راه آهن به قاسم گفتم من کمی تندتر می‌روم تا کارها را هماهنگ کنم و دست "گُلی" را گرفتم بدو رفتیم به سمت باجه تحویل بلیط. جمعیت زیادی دم باجه بود و انگار کاروان زیارتی یا همچین چیزی بود، بلیط خودم و گلی را دادم به خانم دم باجه چی مهر کرد و شروع کردم به توضیح اینکه ما همراه داریم که پرید وسط حرفم که: اینا با شمان؟ فکر کردم منظورش همان کاروان هستند، گفتم: نه، الان میان، فقط ... یک دفعه دیدم قاسم کنار دستم ایستاده، با همان سرعتی که ما رفته بودیم، دنبالمان بدو آمده بودند، با زن و بچه، تعجب کردم، دیدم خانم کنترلر دارد سر "قاسم" داد می‌زند که چرا از گیت رد شدی؟ استرس داشتم ولی آرام بودم، خیلی هم آرام گفتم: ببخشید، اینا همونایی هستند که داشتم می‌گفتم ... پرید توی حرفم که: من می‌گم اینا با شمان، شما می‌گی نه، نمی‌فهمی شما؟ این پرخاش برای چه بود؟ نه می‌فهمیدم و نه دوست داشتم بفهمم: این چه طرز حرف زدن خانم؟ به کی می‌گی نفهم؟ بلیط چک کن بریم. بلیط را نگاه کرد: اینا که خارجین؟ بلیطها را پرت کرد روی میز و گفت:برید باجه پلیس.

تا همین جای برخورد خانم کنترل‌کننده، برای به جای ماندن خاطره بد از مجموعه "رجا" کافی بود، با قاسم رفتم باجه پلیس، پاسپورت را چک کردیم و همان جا آدرس بازرسی راه آهن را گرفتم، بدون اینکه با خانم نامحترم حرفی بزنم، بلیطها را نشان دادم و با گلی رفتیم به سمت بازرسی، یک اتاق کوچک ابتدای ردیف‌های باجه کنترل بلیط بود، آقایی شاید 50 ساله با مو و محاسن سفید آن جا نشسته بود، موضوع برخورد خانم کنترلر را با او مطرح کردم، با لبخند به حرفمان گوش کرد و گفت: برخورد بدی بود، من عذرخواهی می‌کنم. سعی کردم کماکان آرامش را حفظ کنم و توضیح دادم که ایشان کاری نکرده‌اند که عذرخواهی کنند، همان یک خاطی به خطای خودش پی ببرد، کافی است. توضیح داد که: این بندگان خدا هم انسانن، گاهی اشتباه می‌کنن، اتفاقاً همین دیروز یه از خدا بی خبری داشت بهشون فحش ناموس می‌داد. پرسیدم: این بی‌ادبی همکاران شما رو توجیح می‌کنه؟ گفت: نه، حق با شماست، شما تشریف ببرید من بررسی می‌کنم، کدوم باجه بود؟ شماره باجه را گفتیم با "گُلی" زدیم بیرون، به "گُلی" گفتم: از این‌ها هم آبی گرم نمی‌شه، بیا یه راه دیگه پیدا می‌کنیم. رفتیم و پیش "قاسم" و زن و بچه‌هایش نشستیم.

مسئول بازرسی زحمت کشیده بود و قدم رنجه کرده بود و تا پیش ما آمده بود، خانم کنترلر را نشانم داد و گفت: ایشون بود. شیفت‌ها عوض شده بود انگار، آن خانم سر جای‌اش نبود. تا گفتم نه، گفت: پس کی بود؟ گفتم: این خانم نبود، همین ده دقیقه پیش هم اینجا بودن، همون موقع اگر اومده بودید، می‌تونستید باهاشون صحبت کنید، تازه، شیفت کارها برای شما دیگه باید مشخص باشه، از همین خانم هم بپرسید قبل از ایشون کی اینجا بود، بهتون می‌گن. مرد رو به خانم جدید پرسید: قبل شما کی اینجا بود دخترم؟ در کمال ناباوری ما آن خانم گفت نمی‌داند و چون باجه خالی بوده، به او گفتند بیاید برای این باجه بماند. خنده‌ام گرفت، با خودم گفتم: "رها کن این بیغوله ماتم زده رو"* و از مرد بازرس بابت پی‌گیرش تشکر کردم و برگشتم پیش "قاسم" که حالا، "فصیحا" را گذاشته بود روی طاقچه‌ی یک پنجره و رفت و آمد قطارها را نشانش می‌داد.

هم من و هم "گُلی" از برخورد آن خانم که گُم شده بود، عصبانی بودیم، کاممان همین ابتدای سفر تلخ شده بود، استرس که داشتیم، خشم هم به آن افزوده شده بود، کاش حداقل از این‌ها از کرامت انسان و احترام به مسافر حرف نزنند، کاش حداقل بگویند همینه که هست و اینقدر ادعای گزاف نداشته باشند. کاتالوگ تبلیغاتی رجا داخل کابین بود، چشمم به عبارت "احترام به مسافر" که افتاد، خواستم پاره‌اش کنم و بریزم توی آشغالی، اما بی‌خیال شدم، ارزشش را نداشت، ادامه خشم، حال خودمان را در خراب می‌کرد. نشستیم تا برای کنترل بلیط بیایند.

برای قاسم کوپه دربست نگرفته بودیم، می‌دانم اشتباه بود ولی وقتی با خودش در این مورد صحبت کردیم، پرسید: ممکن است که یک اقا را با خانواده در یک کوپه بگنجانند؟ گفتم: بعید است. باید می‌گفتم نمی‌دانم، درست است که در تمام کشور به تفکیک جنسیتی و جداسازی بخش خانم‌ها و آقایان به شدت اهتمام دارم، اما معنی ندارد فکر کنیم در جایی مثل رجا، هم قائل به این تفکیک‌ها باشد و مخصوصاً وقتی پای پول در میان است. برای همین یک آقا در کوپه قاسم وجود داشت، آقای مورد نظر به خاطر شرایط قاسم، تقاضای جابجایی کرد و رئیس قطار آمد برای جابجایی، آقا را جابجا کرد و گفت: این صندلی را بخرید وگرنه کس دیگری را جایگزینش می‌کنم. به همین صراحت. گفتم که می‌خریم، صندلی اضافی را خریدیم و کوپه شد دربست، برگشتم توی کوپه خودمان، بروشور رجا را پیدا کردم، پاره کردم و ریختم توی سطل زباله، اینجا بود که یک خانم و آقای جوان وارد کوپه ما شدند.

ادامه دارد ...

قسمت قبل و قسمت بعد

رجامسافرتشیرازقطارراه آهن
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید