"قاسم" دوست داشت برویم پرسپولیس، تا نماد ایران را تماشا کند، در طول مدتی که شیراز بودیم، وقت نداشتیم و تمام مدت یا آزمایشگاه یا بیمارستان بودیم، برای همین دیشب قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم، گفت فردا صبح برویم مرودشت. بلیط قطار برای ساعت 7 بعد از ظهر بود، صبح تا ساعت هفت کاری نداشتیم و میتوانستیم بدون مشکل برویم و برگردیم، به نظرم رسید برای دوری از اتفاقات کمیسیون پزشکی، پیشنهاد بدی نیست، خودم را مشتاق نشان دادم و با خودم گفتم: بذار حداقل از سنگهای این سرزمین کمی خاطره خوب برای خودش داشته باشه.
صبح با صدای در از خواب بیدار شدم.
-قاسم این وقت صبح چی شده؟
تازه میخواستم در مورد عجلهاش برای رفتن به تفریح شوخی کنم که گفت "ظفیر" تب کرده و سرفه میکند، دستم را گرفت و کشید تا اتاقشان، دماسنج را داغ داغ از زیر بغل بچه بیرون کشید و روبروی صورت من نگه داشت. هنوز تار میدیدم و اصلاً نمیتوانستم عددها را بخوانم یا بفهمم. به قاسم گفتم آماده شود تا من هم آماده شوم.
گفته بودم این بیمارستان نمازی دراندشت است، حالا باید اورژانسش را پیدا میکردیم و باز ساختمان جدید، مکان جدید و سردرگمیهای جدید. تا به دکتر برسیم حالت پریشانمان بیشتر هم شد، بس که پرسیدیم و نرسیدیم، دکتر اورژانس خانم جوانی بود که با دیدن "ظفیر" رنگش پرید.
-چی شده؟
-تب داره.
-چرا این رنگیه؟
-مشکل کبد هم داره.
-حالا چی کار کنم؟
-معاینهاش کنید.
یک نفر دیگر هم آمد کمکش و بچه را بغل مادر معاینه کردند، آمپول و استامینوفن قطره ای تجویز کردند و من و "قاسم" در تو در توی بیمارستان افتادیم دنبال داروخانه و دارو. این گشتن در بیمارستان باعث شد بدانیم که هنوز جاهای زیادی از این بیمارستان را ندیدهایم، اینجا هم اعتقادی به تابلوی راهنما وجود ندارد.
وقتی از اورژانس بیرون زدیم، خودم را نزدیک اتاق آقای "عظیمی" پیدا کردم، "عظیمی" همان کسی بود که قرار بود نامه هند را به ما تحویل بدهد، به "قاسم" گفتم تا به تاکسی برسد من هم میآیم، "عظیمی" با بیماران و خانوادهی کسانی که عمل پیوند را انجام داده بودند، ملاقات داشت، اما آنقدر جلسه رسمی و جدی نبود که درخواست من به گوشش نرسد، جواب داد که نامهای آماده نیست، شماره تلفنش را داد تا تلفنی برای دریافت نامه به صورت پستی، با او هماهنگ کنم و سریع برگشتم پیش بقیه. دم ظهر شده بود و باید اتاق هتل رو تحویل میدادیم، با هتل هر چه صحبت کردم که ماندمان چند ساعت نیست و حداقل این چند ساعت را روز جدید به حساب نیاورند یا متناسب با ساعتش کرایه بگیرند، قبول نکردند و گفتند: قانونش اینه.
"قاسم" میخواست دوباره دکتر "کشاورز" بچهاش را معاینه کند، قضیه هتل هم پیش آمده بود و تصمیم گرفتیم زودتر برویم برای مراسم نوبت گیری و هتل را هم تحویل بدهیم، یک تاکسی گرفتم به مقصد کلینیک امام رضا و راه افتادیم. بابت تحویل اتاقها کمی معطل شده بودیم، یکی از ملافههای اتاق "قاسم" کثیف شده بود و درگیری مختصری بابت این موضوع با هتل هم داشتیم، کلاً از هتل راضی نبودیم و به قول کسی که برای نظافت آنجا آمده میآمد میگفت: این ستاره ها رو تازه بهشون دادن، اینجا مسافرخونه بوده، بعد خرج کردن و تونستن ستاره بگیرن، ولی اخلاقشون هنوز مسافرخونه ایه.
کلینیک که رسیدیم، به آقای تاکسی موضوع را گفتم، خودم دور میدان پیاده شدم تا تاکسی جای مناسبی برای پارک پیدا کند، مراحل دریافت نوبت را خیلی سریعتر از هر بار انجام دادم، منتها خانم منشی همان ساعت 6 و چهل و پنج به ما وقت داد. قضیه بلیط سفر را گفتم و خیلی راحت گفت: به من چه؟ دفعههای قبل که آمده بودم با نگهبان آنجا دوست شده بودم، به نظرم میرسید یا با خانم منشی فامیل است یا به زودی فامیل خواهد شد، چون خیلی با هم صمیمی و خودمونی رفتار میکردند و مشترکات زیادی در حرفهایشان بود. برای همین با نگهبان هماهنگ کردم تا راه چارهای برای ما پیدا کند و برگشتم سمت تاکسی.
تا من نوبت بگیرم و برگردم، راننده معطل شده بود و "گلی" داستان آمدن ما به شیراز و برخورد هتل و اینها را برایاش تعریف کرده بود، من که رسیدم دم ماشین، راننده و "گلی" با هم آمدند سمت من، راننده خیلی شاکی گفت:
-آقا چرا نگفتی، اینقدر معطلی داری؟ من این زبون بستهها رو میبردم خونه خودمون، تو تاکسی عذاب میکشن به خدا، حالا اون هتلی فکر جیبش بود، تو این شهر همه این طور نیستند که.
لهجه شیرازی داشت و از همان تاکسی بیسیمهایی بود که تاکسی متر داشتند، در عرض چند دقیقه حس غربت را از آدم دور میکرد، انگار آدم کس و کار دارد در این شهر. برایاش توضیح دادم که وقت زیادی نداریم، باید دکتر بچه را ویزیت کند و شرایط مان خوب نیست، زمان نداشتیم و حال "ظفیر" هر چند بهتر شده بود، منتها متخصص هم باید میدید تا یک وقت یک سرماخوردگی ساده کار دستمان ندهد.
"ظفیر" بغل پدرش بیقراری میکرد و "فصیحا" هم کمی اذیت شده بود و دوست داشت جایی باشد بیسقف تا کمی بازی کند، برای همین تصمیم گرفتیم که تنها با مادر و بچه برویم پیش دکتر، "قاسم" و دخترش هم همان کنار پیاده رو و کنار تاکسی با هم ماندند تا ما برگردیم.
وقتی رسیدیم دکتر آمده بود و ویزیت انجام میشد، دوباره با منشی صحبت کردم و این بار گفت: حالا بشنید. نگهبان هم چشمکی به من زد که یعنی درست شد و زیاد طول نکشید که رفتیم تو. دکتر "ظفیر" را معاینه کرد و داروهای سرماخوردگی تجویزی را هم دید. کمی با من و کمی با مادر صحبت میکرد، مادر البته لهجه داشت ولی انگلیسی را خوب صحبت میکرد، در مورد دیروز و امکان اهداکنندگان مختلف دوباره با دکتر بحث کردم و موضوع اهدا کننده ایرانی را گفتم که خوشش نیامد و گفت: ما اینجا چنین عملی انجام نمیدیم. در مورد گزینههای پاکستانی کمی صحبت کردیم و یکی از آنها خاله "ظفیر" بود، دکتر از مادر پرسید:
-خواهر شما چند سالشه؟
-چهل سال.
-بچه داره؟
-بله. 5 تا.
دکتر تعجب کرد.
-همه طبیعی؟
-همه سزارین.
-نه خانم، نمیشه، حتی یه عمل سزارین انجام داده باشه امکان عمل پیوند رو نداره.
-چی کار کنیم پس؟
-گزینه دیگه پیدا کنید. فعلا هم از این استامینوفن به جای 2 سی سی، 4 سی سی بدید بخوره.
همین را به فارسی به من گفت تا مطمئن شود، میزان استاندارد دارو به بیمارش میرسد.
از دکتر دو سوال پرسیدم، یکی اینکه احتمال مرگ برای کسی که قرار است به عنوان اهداکننده بیاید پای عمل وجود دارد یا نه؟
-بله، از هر 100 عمل جراحی 2 تاش منجر به فوت میشه که در مورد اهدا کننده هم صادقه.
و سوال دوم این بود که "ظفیر" تا چه مدتی وقت دارد تا با این شرایط بحرانی به سر ببرد و آیا ممکن است اتفاق بدی بیوفتد؟
-شرایط بیمار شما وخیمه، هر لحظه ممکنه اتفاق بدی بیوفته، باید آمادگیشو داشته باشید.
-پس فرجه ای برای هند وجود نداره؟
-نه، هر چه زودتر اقدام کنید.
تمام طول مسیر تا ایستگاه راه آهن به گفت و گو با راننده شیرازی سپری شد و انصافاً آدم خون گرمی بود. وقتی رسیدیم ایستگاه هنوز وقت داشتیم، خودمان را روی صندلی ها رها کردیم تا وقت سوار شدنمان برسد. "فصیحا" با "ظفیر" بازی میکرد و او هم عکس العمل نشان میداد، این دو با روحیه خراب بزرگترها خیلی فاصله داشتند، حداقل الان این طور بود. وقت مناسب رفتم پیش قاسم، زدم روی پایاش و گفتم:
-از اوضاع خبر داری؟ میدونی دکتر چی گفت؟
-آره خانمم گفت که دو سی سی بیشتر باید دارو بخوره.
-ببین قاسم جان، دکتر گفت یکم شرایط پسرت حساسه، میفهمی چی میگم که؟ شرایط یه جورایی حاده.
ساکت شد، کمی فکر کرد و سر تکان داد. بلندگو مسافرین تهران را پیج کرد، زدم روی پای قاسم و گفتم: توکل به خدا، بریم. گفت: توکل به خدا.
ادامه دارد ...