صبح اولین روز زمستان بود، قاسم تماس گرفت و گفت که میخواهد برود بیمارستان، برود تا به فرزندش سر بزند، قرار شد قبل از رفتن ببینمش، قرار شد قبل از رفتن چیزی را به او بگویم که سختترین دیالوگ عمرم بود، موقع خروج از خانه، همه آمدند برای بدرقه، عزیز جون و آقا جون و گلی، همه هم چیزی برای دلداری و قوت قلب به من گفتند، گلی حتی گفت که اگر لازم میدانم همراهم باشد، لازم نبود، کاری بود که باید خودم انجام میدادم و از همه خداحافظی کردم.
بهترین هوای ممکن بود، هوا صاف و البته کمی خنک بود، نه سوز زمستانی بود و نه دلگیری اول دی، رفتم روی نیمکت پارک نشستم، نیمکتی رو به آفتاب، مثل جوجههایی که در هوای گرم، خودشان را به خواب میزنند، نشستم و چشمانم را بستم، نور خورشید گرمم میکرد و سکوت اول صبح باعث میشد، انرژی و تمرکزم را برای حرف زدن جمع کنم و آرام باشم. آرام بودم تا وقتی که دست قاسم را روی شانهام حس کردم.
-سلام، چطوری؟
قاسم همیشه سلامش را میکشید، این تکه را فارسی گفت و من ماندم در جواب "چطوری"، چه بگویم؟
-سلام قاسم، خوبم.
خوب بودم؟ کیسهای پلاستیکی در دست داشت، حاوی پوشک و برخی لوازم بچه که میخواست ببرد بیمارستان. خیلی شاد بود، برعکس دیروز که از رنج بیمارستان خمیده شده بود، امروز سر حال، با لبخندی به روی لب، این پا و آن پا میکرد که من حرفم را زودتر بزنم، تا برود به بچهاش برسد.
با خودم قرار گذاشته بودم، قضیه را زیاد کش ندهم، همان اول خبر را بدهم و تکلیف را روشن کنم، برای چنین خبری، پیدا کردن کلمه مناسب در فارسی سخت است، چه برسد به انگلیسی، اما چاره نبود، باید چیزی میگفتم و خبر را میدادم، مناسبترین چیزی که به ذهنم رسید، این بود:
-He left us.
-what?
خواستم دوباره تکرار کنم، اما نشد.
-sorry.
سرش را پایین انداخت و فقط یک کلمه دیگر گفت.
-when?
حوصله توضیح ماجرا نبود و قاسم با همان یک کلمه "دیشب" راضی شد و البته ساکت. دستم را روی شانهاش گذشتم و تسلیت گفتم، آرام بود و در سکوت اشک میریخت، بی هیچ حرفی زمین را نگاه میکرد. درک میکردم چه کشیده و به نظرم رسید نباید حرفی بزنم، ساکت کنارش نشستم و این طور عزاداری کردیم برای فرزندی که حالا نیست.
یک ربع ساعت پیش هم بودیم، تا اینکه تصمیم گرفت، برود، خواستم همراهیاش کنم، نگذاشت، میخواست تنها باشد، حالا نوبت او بود، نوبت او بود که خبر بد را به همسرش بدهد، نوبت او بود که از بین هزاران کلمه مناسبترینش را انتخاب کند و او هم چارهای به جز انجام تنهایی این کار نداشت.
ایستادم و نگاهاش کردم، چند قدمی که از من دور شد، حجم درد و رنجش را میتوانستم ببینم، در صبح خلوت، تنها کسی که میدیدم او بود، به معنی واقعی کلمه تنها بود، از تنهایی بدتر، تصور کاری بود که باید میکرد، به عزیزانش خبر رفتن دلبندش را باید میداد، تماشایی نبود، اما ماندم تا از دیدم خارج شد، دوباره روی نیمکت پارک نشستم و زیر نور آفتاب، مثل جوجههایی که خودشان را به خواب میزنند، چشمانم را بستم.
ادامه دارد ...