اولین بار بود که میرفتم توی یه ساختمان اداری به اون بزرگی. هر کسی سعی داشت خودشو مشغول نشون بده و من اصلا نمیفهمیدم چه خبره. بابام منو برد توی یه دفتر تقریبا ۴۰ متری که برای یه نفر بود. رفتیم پیش اون آقاهه و بابام شروع کرد به صحبت کردن که اگه بشه پیشدبستانی نرم و مستقیم برم کلاس اول. بابام گفته بود که من بلدم بخونم و اون آقا هم میخواست مطمئن شه که بلدم. شروع کرد به گشتن ولی چیزی پیدا نمیکرد. یه نامه روی میزش بود که یادم نیست واسه چی بود. برداشتم، پرسیدم که میشه اینو بخونم و شروع کردم به خوندن. نامهش تا جاییکه یادمه زیاد سخت نبود ولی خیلی به وجد اومد و دست و جیغ و هورا ولی پیشدبستانی رو باید بری. خیلی هم فرق نداشت. یه سال بود همهش. رفتم پیشدبستانی.
داشتم تو راهرو راه میرفتم. ساختمون قدیمی بود. نور زیادی نداشت و همهچیز ترسناک به نظر میومد. تجربهی مشابهی رو سال قبلش داشتم که میشه گفت تا همون موقع بخاطرش سرکوفت میشنیدم. اشک تو چشمهام حلقه زده بود و کافی بود بخوام کوچیکترین حرفی بزنم که تا دو ساعت بعدش فقط صدای شیونم رو بشنوم. نمیخواستم بازم مثل پارسال بشه، وقتی راهرو تموم شد دست بابام رو ول کردم و خودم ادامه دادم. دوست داشتم گریه کنم ولی نباید اینکارو میکردم. من دیگه بزرگ شده بودم، میرفتم پیشدبستانی! به هر زحمتی که بود اون چند متر باقیمونده رو خودم تموم کردم و به کلاس رسیدم. بیشتر شبیه غذاخوری بود تا کلاس(البته اون موقع با مفهوم غذاخوری آشنا نبودم و زیاد به این موضوع فکر نکردم. بغضم بیشتر شده بود، یهدفعه به خودم اومدم و دیدم حتی خداحافظی هم نکردم. به آخر کلاس رسیدم. یه صندلی رو درآوردم و روش نشستم. روی صندلی روبهروم یه پسر نشسته بود. اسمش علی بود، با چشمهای آبی و صورت قشنگ. مثل من نبود؛ بغض نداشت، خیلی راحت حرف میزد. بهم گفت بیا بازی کنیم. نگاش کردم، نمیتونستم حرف بزنم. یادم نیست چه بازیای ولی یادمه دستاشو به نشونهی تانک مشت مشت کرد و روی میز گذاشت. به من هم گفت همین کارو بکن. دستامو روی میز گذاشتم ولی بازی نمیکردم، نمیخواستم بازی کنم، میخواستم گریه کنم. موضوع این نبود که از دور بودن والدینم میترسیدم، قبلتر، پیش اومده بود که از ۹ صبح تا ۶ غروب تنها باشم ولی اینجا فرق داشت. همه رو به چشم هیولا میدیدم. معلمها اومدن سر کلاس.
از اینها گذشتم و میتونستم بیام و برم. روز تولدم شده بود. به مامان و بابام گفتم که تولدم رو همونجا بگیرن. خیلیا این کارو کرده بودن، یه جورایی مد بود. دوستای زیادی نداشتم، درواقع دوستی نداشتم. برای تولد، همون معلما(آزادهجون و فاطمهجون) یه لیست بلندبالا دادن، کلاه تولدم سردیس(!؟) یه خروس بود که از فوم درست شده بود. تولد رو گرفتیم(یا بهتر بگم، گرفتن!) تقریبا همه نادیده گرفته بودن و اینا، معلما هم به جای این که از وسایل توی اون لیست یه استفادهای بکنن، سعی میکردن احتکارشون کنن و خب این کار هم کردن. من داشتم چی کار میکردم!؟ من بغض کرده بودم(لعنت به این بغض) و پشت کیک نشسته بودم. خلاصه که از اون کارم پشیمون شدم.
دیگه اونقدرا مثل قبل نبود. مدیر خوبی داشتیم و هر روز با بچهها حرف میزد. بلد بودم بخونم و بنویسم و این رو تا ته میکردم توی چشم بقیه. معلممون از آزادهجون به خانم حاجیباشی تغییر پیدا کرده بود. من تو ر گفتن مشکل داشتم ولی با این حال که نمیتونستم جدول الفبا(یا هر چیزی که اسمش بود) رو درست بخونم، بچهی خودشیرین کلاس بودم و... . طبیعتا دوستی هم نداشتم و فلان و بهمان.
به همین منوال وضع میگذشت. کلاس سوم بودم فکر کنم که مدیر مدرسه عوض شد. از این نیمه سیاهیلشکرها تو فیلما بود، مثلا ۳ دقیقه تو فیلم. به هر حال من یه دوست پیدا کردم (منظورم مدیرمون نیست.) خیلی اتفاق خوبی بود. من هنوز همونقدر یا حتی بیشتر خودشیرین بودم و تو کاری که مقصر بودم هم مقصر شناخته نمیشدم و به عنوان شاهد دیده میشدم. کلاس چهارم یه دوست دیگه هم پیدا کردم و وضع خیلی خوب بود.
کلاس پنجم با هیچکدوم از اون دو تا دوستی که پیدا کرده بودم، همکلاسی نبودم و به صفر رسید دوستیم تقریبا. اون یه مقدار دوستیای که باقی مونده بود هم با معلمم بود و لاغیر. یکی از مهمترین عوامل دوستی به نظرم ورزشه، تقریبا هیچ راه دیگهای برای دوست شدن با یه آدم دیگه تو دوره دبستان جز ورزش و بازی نیست و خب من هم چیزی بدتر از افتضاح تو این زمینهها ظاهر میشم.
اگه خیلی بد نبود منتظر قسمت بعد هم باشید، احتمالا مینویسمش.