نقطه در کمین جمله نشسته. هنوز هم کمی که تن و بدن جمله میلرزد سر و کلهاش از دالانهای پیچ در پیچ و تاریک و نمور و پنهان ذهن پیدا میشود. عجیب است... یک نقطه و این همه حرف؟ اما خب کار نقطه همین است. قانع کردن یک جمله به پایان. خاتمهی کلماتی که آمدهاند و کلماتی که میخواهند بیایند. شاید برای همین پرحرفی میکند. قانع کردن جمله کار سادهای نیست. نمیشود بهراحتی توقع داشت که جمله بیخیال ساختار و واژگانش بشود؟
نقطه اما از آن نقطههای سرسخت پررنگ است. از آن نقطهها که حتی اگر هزار بار با پاککن از رویش رد شوی باز هم جایش میماند. لابد برای همین هم کوتاه نمیآید و همچنان در کمین است. بازیای به راه انداخته که نه برده و نه باخته است. البته، هنوز نه. کسی نمیداند چه خواهد شد. نقطه ممارست خوبی دارد و جمله طول بخت فراوان. اینکه در نهایت پشتکار نقطه به بخت جمله بچربد یا نه بر کسی مشخص نیست.
کاش این دو دوست میبودند. چهها که نمیشد و چهها که نمیکردند. وفاق ادامه و عنصر پایان بخش... چه قدرتی... هم توان ادامه بود و هم قدرت پایان و چه توانی خواهد بود این توان. افسوس... افسوس که این دو گزیدهاند که روبهروی هم باشند و هر یک کمر به شکست دیگری بسته. جمله هی ادامه میدهد و ریشه و جوانه میزند و نقطه از هیچ فرصتی برای حرص دریغ نمیکند.
واژهها هی میآیند و میمانند و جمله به هر مشقتی ادامه مییابد و نقطه تمام توانش را به کار بسته تا مکث هر واژهای را نقطه کند. جمله تلاش میکند، ادامه میدهد، به هر گوشهای برای ادامه سرک میکشد، دست به دامن هر موضوع و حوزهای میشود تا شاید تمام نشود این سرنوشتی که خود او از عاقبتش آگاه است. در نهایت جمله از آن نقطه خواهد شد اما هنوز نه... زود است... جمله جوان و خام است و مشتاق ادامه... اما اگر نویسنده جور دیگری بخواهد چه؟ اگر عاقبت قصه همین باشد چه؟ مگر همهی قصهها با یک نقطه تمام نمیشوند؟ مگر عاقبت همه همین نیست؟
دوام بیاور جملهجان، دوام بیاور که شاید این یک قصه به نقطه نرسید...