مجموعه نوشتههای ع.ب·۳ ماه پیشچایش سرد شده بود...چایش سرد شده بود. این سومین چایی بود که خورده نشده دور ریخته میشد. هر بار چای دیگری برای خودش میریخت، به بوم نقاشی خیره میشد و حواسش پرت…
مجموعه نوشتههای ع.ب·۶ ماه پیشیک نقطهنقطه در کمین جمله نشسته. هنوز هم کمی که تن و بدن جمله میلرزد سر و کلهاش از دالانهای پیچ در پیچ و تاریک و نمور و پنهان ذهن پیدا میشود. ع…
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱۰ ماه پیشدر جهان احمقهادر جهان احمقها، طلسم آنکه کمی عمیقتر شنا میکند تنهایی در عمق اقیانوسهای تاریک است. و برای آنها که در سطحاند چه سلاحی بهتر از نشانهرف…
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱ سال پیشکمالِ گرایی و منشما هم رفیقی به نام کمالِ گرایی دارید؟ این دروغگو را بهتر بشناسید!
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱ سال پیشزندگی خوب و بسندهزندگیات چطور است؟ راضی هستی؟ صبحها با رضایت بیدار میشوی و شبها با آرامش میخوابی؟
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱ سال پیشنوشتاری مختصر؛ بزرگترین ترس ۲۱ سالگیبزرگترین ترس شما چیست؟ چه واهمهای دارید که ذهن شما را درگیر خود کرده باشد؟
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱ سال پیشتأملی در چند ایده؛ فناوری، خطری وجودی برای انسانحتی همین عکس هم با هوش مصنوعی ایجاد شده استدر قرن 21 و در اوج ظهور فناوریهایی مثل هوش مصنوعی صحبت کردن از ترک این فضا شاید کمی عجیب به نظر…
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱ سال پیشمن علی هستمفرض کن از اول عمرت نتوانسته باشی حرف بزنی؟ حال معجزهای شده و میتوانی قبل از تمام شدن داستان یک جمله بگویی. چه خواهی گفت؟
مجموعه نوشتههای ع.بدرزن زندگی آزادی·۱ سال پیشنویسندگان؛ ایزدانی که کارتنخواب شدند!خدایناکرده به مقام تو نویسندۀ گرامی برنخورد! ما خود سینهچاک توئیم. مبادا فکر کنی که جاه و جایگاهت نزد من یکی فراموش شده است. اما تو، ای خ…
مجموعه نوشتههای ع.ب·۱ سال پیشدلم میخواهد دوباره زندگی کنمدلم میخواهد دوباره زندگی کنم...همه چیز از همین جمله شروع شد. از لحظهای که دیدم این جمله جلوی نشسته و پا روی پا انداخته. ابرویش را کمی بال…