صبح یه مقدار دیرتر بیدار شدم و در نهایت ١٠ دقیقه دیر کردم. عین بچههایی که دوست ندارن برن مدرسه و مامانشونو میخوان، منم نمیخواستم برم. بلاخره رسیدم و رفتم سر اولین کلاس هم نشستم. اون جوری که فکر میکردم نبود. از کلاس که اومدیم بیرون چشممون به جمال دوستای فارغالتحصیلمون افتاد، خیلی خوشحال شدم از دیدنشون. یکیشون شهید بهشتی قبول شده بود و براش خوشحال شدم.
یه دوستی داشتم که هیچ علاقهای بهش نداشتم. رفتارش به هیچ وجه برام قابل درک نبود. عجیب بود که تابستون دلم براش تنگ شده بود! وقتی دیدمش خوشحال شدم.
با دوستام رفتیم پیش استاد ترمودینامیک تا یه گپی بزنیم. بعد یه مدت گپ و گفت دوستانه و حرف زدن درباره تابستون، استاد ما رو کرد به من و گفت مشکلت حل شد؟ منم حیرتزده گفتم: «مشکلات زیادن کدومشون رو میگید؟» ایشونم گفتن: «همین مشروطی سومت.» تعجب کردم. من که نگفته بودم پس از کجا فهمید که دسته گل به آب دادم؟ بعد فهمیدم که کمسیون رو خود استادا تشکیل میدن و این یعنی همه میدونن چه شاهکاری کردم!
استاد ترمودینامیک ما، هوای ورودیای ٩۵ رو خیلی داره. رابطه ما با این استاد بسیار دوستانه و نزدیکه. ایشون یه خانم هستن که اولیتشون خانوادشون ولی کارشون رو به خوبی انجام میدن. دوتا پسر استاد هم خیلی وقتها توی دفتر مادرشونن.
بعد از یه دور چرخیدن تو دانشکده فهمیدیم که اوضاع دانشکده خیلی خرابه! معاون آموزشی دانشکده که کلی فداکاری کرده بودن و عمل ریهشونو به خاطر دانشکده چند ماه عقب انداخته بودن بلاخره عمل کردن. دردناک بود ولی موفقیتآمیز. علاوه بر اینا یه برگه آ۴ پشت و رو لیست دروسی بود که ممکن بود به خاطر نرسیدن به حد نصاب حذف بشن. به طرز عجیبی مردم ثبتنام نکرده بودن!
امیدوارم مشکلی پیش نیاد و کلاسا تشکیل بشن. مثلاً این کلاس نظریه الکترومغناطیس ما با استاد تحلیلی عالی بود. چهار نفر درس رو برداشتن و درس در آستانه حذفه ولی استاد اومدن و بخش زیادی از کلاس رو درباره زبانشناسی حرف زدن. خیلی چیزا یاد گرفتم و اگه این کلاس حذف بشه من دانشکده رو آتش میزنم!
قسمت قبل:
قسمت بعد: