ویرگول
ورودثبت نام
سه مشروطه
سه مشروطه
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

قسمت سوم | بغض و آه

دوشنبه جذابی به نظر نمی‌رسید. به مکافات بیدار شدم و دیر به کلاس رسیدم. خوشحال بودم که الکترومغناطیسم رو با استاد دلخواهم، استاد تحلیلی نازنینم پاس می‌کنم. هنوز انتخاب واحد هم نکرده بودم ولی ته دلم یه دلخوشی داشتم.

استاد ما همیشه ربع ساعت تا بیست دقیقه دیرتر میاد سر کلاس، یه جور نظم به‌خصوص داره. این دفعه که اومد در کمال تعجب نرفت پای تخته! اومد بین صندلی‌ها (ما معمولاً ردیف یکی به آخر می‌نشینیم) و گفت بیایید صحبت کنیم. اول گفت که دلیل به حد نصاب نرسیدن کلاس (۳ نفر) مجبوریم گروه رو حذف کنیم و است جلسه، جلسه خداحافظیه! این حرف مثل خبر مرگ تلخ بود. درباره سیستم آموزشی و دانشگاه ناجور خودمون صحبت کرد و درباره این که همه می‌خوان برن پزشکی و است خوب نیست. همون جلسه‌ای که خداحافظی و شکایت بود هم چیزایی رو به ما یاد داد. بعد کلاس بغض من داشت می‌شکست و هومن رفیقم بی‌اندازه عصبانی شده بود. فاجعه بود!

هومن دوست خوب من ده سال از من بزرگ‌تره. توی این ده سالی که دانشگاه نیومد، مطالعه کرد، کوهنوردی کرد، برنامه‌نویسی کرد و بدشانسی هم آورد. آدم فوقالعاده‌ای هست و یه جورایی شبیه استاد تحلیلی و جادیه. لاغر و قد بلنده و موهاش هم بلنده.

الان وقت دانشگاه رفتن من نبود،. هنوز می‌بایست با خودم کنار بیام. هنوز وقت می‌خواستم. تابستون تصمیم گرفتم که مرخصی بگیرم تا این که خبر اومد که درس نظریه الکترومغناطیس ١ با استاد تحلیلی ارائه شده. همین خبر باعث شد که من مرخصی رو نگیرم و برم سراغ پلن بی. ولی حالا که این شانس ازم گرفته شده به خون می‌گم که مرخصی گرفتن هم چندان غیرمنطقی نیست. تا شب داشتم بهش فکر می‌کردم ولی قاطعیت نداشتم. می‌خواستم با استاد کوانتوم حرف بزنم ولی اون نبود. در دل غوغا داشتم. تا شنبه وقت داشتم که برم دنبالش. اگه استاد کوانتوم اوکی می‌داد می‌رفتم برای مرخصی.

من درسا رو که بررسی کرده بودم چشمم به اخترفیزیک روشن شد ولی نمی‌تونستم بردارم چون واحدام زیاد می‌شد. حالا با حذف شدن الکترومغناطیس جا برای اخترفیزیک باز می‌شد که یه کورسوی امیدی بود. من از بچگی عاشق نجوم بودم و همین عشق به آسمون منو به فیزیک کشوند.

استاد نجوم رو از بچگی می‌شناختم، زمانی که او دانشجویی دکترای اخترفیزیک بود و من یه بچه علاقمند. همیشه خوشتیپ بود. در طی این مدتی که دانشگاه بودم هم خودمو توی دلش جا کرده بودم. من یکی از دانشجوهای مورد علاقش بودم و زمانی که از انجمن نجوم انصراف دادم تا به درسم برسم دوست نداشت که برم.

بابت چندتا سوال رفتم پیش استاد نجوم که بعد از همه گفت که مشکل درسی هم نداری؟ (لعنت به کمیسیون) گفتم: «آره سه بار مشروط شدم.» و گفت: «پس بهتره تمرکزت روی درست باشه. اول درس!» خوشم نیومد. من بهشون نشون میدم که بهترینم!

آخرین کلاس روز همون اخترفیزیک بود که همه غایب بودن ولی کلاس با سه نفر شروع شد.

سه‌شنبه هم گذشت و چهارشنبه فرا رسید. چهارشنبه از این جهت مهمه که روز حذف و اضافه هست. دانشکده غوغا بود. این همه درس به حد نصاب نرسیده و استاد و دانشجو عصبانی. هومن با رئیس دانشکده بحث می‌کرد که به خاطر این وضعی که درست کردید من به سنوات می‌خورم و نظم و انضباطی نیست و... اونم می‌گفت تو ایده‌آل‌گرایی و رفتی سمت فلسفه و منطق! این حرف هومن رو بیش از پیش خشمگین کرد. وقتی شکایتش رو برد پیش استاد تحلیلی ایشون بهش جواب داد است که خوبه، ازتون تعریف هم کردن. چه ایرادی داره آدم ایده‌آل‌گرا باشه؟ ایده‌آل‌گرا بودن یعنی آدم یه هدفی داره. این که بد نیست. فلسفه و منطق که اتفاقاً خوبم هست.» این مرد نازنین بهمون یه مقدار آرامش داد. ازش اجازه گرفتیم که به صورت مستمع آزاد سر کلاس تاریخ علمشون بشینیم.

تاریخ علم رو با فلسفه علم شروع کردن و بسیار زیبا بود؛ ولی چه فایده، من دارم می‌رم.


قسمت قبل:

https://virgool.io/@3mashroote/owdrialsuuoe

قسمت بعد:

http://vrgl.ir/9fojN
دفترچه خاطرات یه دانشجو که بعد از سه بار مشروط شدن وارد یه دنیای جدید شده! این بیشتر یه داستانه تا کاسه چه کنم چه کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید