دنیا قشنگ عوض شده بود. اندوه بود که از زمین و آسمان میبارید و پسر عشق زندگیم رو از دست دادم. چیزی بدتر از این میتونه باشه؟ بعد دو هفته پا شدم رفتم دانشگاه تا کارامو انجام بدم. تو این مدت فکرامو کرده بودم که آقا بیخیال نخواستیم. انصراف میدم و نواقص رو رفع میکنم و برمیگردم به دانشگاه.
بعد از آموزش رفتم توی انجمن و یه گپی زدیم. توی راهروی دانشکده استاد آماری رو دیدم.
- بَه! سلام! شما معلوم هست کجایید؟
+ بله استاد! من دارم میرم. انصراف با مدرک معادل
استاد واقعاً ناراحت شد. گفت «من نمیتونم بهت بگم نرو چون خودم هم دارم انصراف میدم؛ ولی خیلی ناراحتم که استاد دانشکدهای هستم که کسی مثل تو مجبور به انصراف شده.» کمی حرف زدیم و از زندگی خودش گفت. چطور میشه توی نیم ساعت به اندازهٔ یه انقلاب به یکی امید داد؟ از زندگی شخصیش و این که خودش چه راهی رو پیموده گفت و بعد از خروج از اتاق، صادقانه خوشحال بودم. چون که امید برگشته بود.
من اون روز به خاطر مهمونی که با خودم برده بودم، غذا رو با مهمونم و دوستام توی سلف اساتید خوردیم. همونجا یه استاد دیگه رو هم دیدم. استاد ما نبود البته، رشتش زیستشناسی بود و یه جورایی مثل آقای مجری بود. آدمی بسیار خوشبرخورد و مهربون که از دیدنش چشمای همه قلب قلبی میشد. استادی بود که رفیق من بود واقعاً چون برنامههای انجمن ما رو دنبال میکرد و آدم علاقمندی بود. وقتی شنید دارم میرم اون هم ناراحت شد. گفت حتماً بیا دفتر من تا حرف بزنیم ولی من مهمون داشتم و نرفتم تا چند ماه گذشت.
بدون امید زندگی ممکن نیست؛ ولی امید هم گاهی خانمان سوز میشه. یه جایی که به خودت میای و میبینی در حالی که امیدوار و دلشاد بودی، الان فقط وسط یه کویر ناامیدی هستی. اینجا خودت رو به زمین و زمان میزنی تا نجات پیدا کنی. همینجا همه چیز عوض میشه و امید مؤثرتری جاش رو میگیره. برای من که این بود.
پروندهٔ دانشگاه همینجا بسته شد و من وارد دوران جدیدی شدم. دورهای که هنوز هم تمام نشده. دورهٔ گذار