فک دختر اولین چیزی بود که حرکت کرد و مثل الاکلنگ بالا و پاین رفت.
دندان هایش بر یک دیگر سابیده شد، شن از بین دندان هایش برون ریخت.(( آآآآآی!)) لب های دختر تکان خورد. کوشید چشمانش را باز کند ،اما نور به چشمانش سیلی زد پس دوباره ان ها را بست.
احساس سرما میکرد پشتش خیس بود. انگشتانش را جمع کرد و از این که دید هنوز هم از خواسته او پیروی می کنند غافلگیر شد. پنجه ی پایش را حرکت داد ان ها هم حرکت کردند دستش را بلند کرد و روی بدنش کشید دو پا قفسه ی سینه، سر و بینی.همه شان همان جای بودن که باید بودن
به ارنجش تکیه داد و نیم خیز شد احساس کرد دلش به هم می خورد به جلو خم شد عق زد اما بالا نیاورد./حالم خوب نیست/ این فکر از زهن مبهم و مه الودش گذشت .
دختر دستش را روی زمین گذاشت تا تعادلش را حفظ کند. اما دردی در بازویش دوید ((اخ)) دستش را پس کشید و از لای چشم نیمه بازش به ان نگاه کرد . نشانه از جراحت نبود .نه بردیگی نه کبودی و نه خراش. دوباره دستش را روی زمین فشار داد ، اما دَندانِ های درد باز هم در ماهیچه دستش فرو رفت، انگار گازش می گرفت.
سر درد هم داشت درد شدیدی یک طرف مغزش را نیش می زد انگشتانش دنبال دلیل درد گشتند اما جز حلقه های مو چیز پیدا نکردند. همین. طور که به زحمت روی دو زانو هایش می نشست. با احتیاط چشم هایش را باز کرد
او در ساحلی بود با شن های طلایی ساحل امتداد یافته بر کرانه ی اقیانوسی ابی و بی پایان. امواج کنجکاو خود را تا پیش پای او می کشاندند، و سپس عقب می نشستند .
ساحل در سمت راست دختر به درختان بزرگی
می رسید که بر فراز اب چتر گشوده بودند. پشت سرش درخت و بوته های بزرگی بودن که انگار. دیوار سبز و ستبری که نمی شد ان طرفش را دید دور ساحل شنی را گرفت بود دیواری که در متداد اقیانوس تا جای در سمت چپ دختر ادامه می یافت .
من کجا هستم؟
این پرسش در زهن پژواک یافته و پرسش دیگر به افزود شد. چه طور به این جا رسیده ام؟
کف پایش را در شن ها. فرو برد. زانو هایش را خم کرد. تا تکیه گاهش باشد ان وقت. همه توانش را جمع کرد. و از عمق و جود فریاد کشید ((اهااااى!)) انگار در اعماق درخت چیزی منفجر شد. هزاران پرنده با جیغ های گوش خراش ،خشمگین از بر هم خوردن ارمششان بر فراز این صدا سوار شده بودن. انقدر زیاد بودن. که رنگ اسمان تغیر کرد
دور سر دختر چرخیدند و با صدای هراسان و خشمگین بر سرش جیغ کشیدن
دختر دوید. اما جای برای پنهان شدن نبود . دختر به سمت دیوار سبز دوید. وقتی نزدیک شد شاخه ها در مقابلش غژغژ کنان پیچ خوردن. و جمع شدند. جوری که جای عبور نبود برایش. برگشت و به سمت اقیانوس رفت. اب قبلا ارام به نظر میرسید. اما حالا امواج حریص به هر زحمتی خود را به مچ پایش می ساندند.دختر به وسط ساحل گرخت جای که متولد شده بود تا جای که می توانست خودش را جمع کرد. و چشم هایش را محکم بست . کمی که گذشت تپش قلب ارام شد گرفت و هیاهوی طرافش ساکت شد دختر لای یکی. از چشم هایش را باز کرد.....