درست نمیدانم چند دقیق از ساعت شش صبح روز بیست وسوم اردیبهشت گذشته است که مامان برخلاف همیشه بدون اینکه در بزن وارد اتاقم می شود.پرده حریر بنفش را کنار می زن
می رود داخل بالکن. و خودش را پرت می کند پاین .کاری که شک ندارم نه تنها بین اهالی ساختمان، که در تمام فامیل هیچ کس انتظارش را ندارد.
مغزم و دهانم از کار افتاد ، وگرنه باید فریاد بزنم و بدوم به طرف بالکن اما نمیدانم چرا به طرف اتاق مامان می دوم.شاید دلم می خواهد همه چیز فقط یک خواب باشد و مامان توی اتاقش باشد اما نیست اتاقش مرتب است طوری که انگار کسی شب گذشت روی ان نخوابید.
به سمت اشپزخانه می دوم سماور روشن و قوری گل سرخ روی ان است . دلم گرم میشود. ظرف کره پنیر کاسهی مربا البالو کنار بقچه ی نان روی میز چیده شوده است .
میروم توی اتاق کار بابا . همین که در را باز میکنم بابا سرش را از زیر ملافحه بیرون می اورد.
چی شده خروس خون صبح؟
مامان؟
غلتی می زند و با انگشت اتاق خواب اشاره میکنده ملافحه را از رویش بر میدارم ((بابا بلند شو فکر کنم مامان خودش رو از بالکن انداخت پاین )) با چنان سرعت از جا بلند می شود که می ترسم و عقب می روم. و شانه ام به در کوبیده می شود .
هر دو از پله ها بلا می رویم صدای پا با ضربان قلبم مخلوط میشود.
نرسیده به در بالکن می استیم. میترسم شجاعت دیدین مامان را در حالتی غیر از انچه همیشه بود ببینم.
نمیتوانم موهای مشکی براق و پوست مرمرین را غرق خون ببینم .
بابا به سمت بالکن میدوم و طوری روی نرده ی حفاظ خم می شود که مطمئن می شوم چند ثانیه دیگر یتیم خواهم شد یتیم! چند بار این واژه را تکرار میکنم و به این فکر میکنم بعد خنوادم چه جوری زندگی میکنم.
بابا سرش را بر می گرداند چشم های بستهش را باز میکند اشک بر روی گونه اش می ریزد.
به سمت بالکن میدوم و پاین را نگاه میکنم ...