وانیا با ناباوری گوشی رو قطع کردوگذاشت رو تخت.بلند شد وروب روی آیینه ایستادو ب خودش زل زد.ی ناباوری و ی لبخند بزرگ مسخره.سریع ب سمت کمد لباس هایش رفت و لباس هایش را زیرورو کرد.نمیدونست چرا ولی خیلی رو لباسش حساس شده بود.شاید ب خاطر این بود ک میخواست با اون روب رو شه.انقدر لباسارو پوشیدو در آورد ک دست آخر،ی مانتوی آبی جلو بازآستین مدل لاله،ی تاپ بلند مشکی تا سر زانو ،ی شلوار مشکیو ی شال مشکی پوشیدو اونا رو با ی کفش پاشنه بلند آبی ست کرد.(تصورش کنید دیگع:/)یکم موهاشو شونه کردو ی ور زد.ی رژ صورتی کم رنگ و یکم خط چشم.حالا شده بود ی دختر شیک و خوشکل.همین ک خواست از خونه بره بیرون،ی استرس شدید اومد سراغش.آیا اون آمادگی داشت ک باهمبازی بچگیاش روب رو شه؟آخه خیلی از اون سال ها گذشته بودواون دیگه نمیتونست راحت باهاش صحبت کنه و هر حرفی بزنه.مونده بود چکارکنه،قلبش برای رفتن لحظه شماری میکردوخودشو ب قفسه سینه اش میکوبید،اما مغزش فرمان عقب نشینی میداد.اما اون ی قرارداشت اگه نمیرفت شاید هرگز دیگه اونو نمیدید.ب هر حال اون مشتاق بود قیافه ی ده سال بعد همیازیشو ببینه(درکش کنید دیگه:/)ی جورایی قلبش،مغزشو شکست داده بود.سریع در خونه رو باز کردورفت بیرون.
* * *