ویرگول
ورودثبت نام
احمدرضا خیرالهی | A.R. Khairollahi
احمدرضا خیرالهی | A.R. Khairollahi✍️ نویسنده‌ی آثار فانتزی و روان‌شناختی با روایتی عمیق و شخصیت‌محور 🌌 خلق دنیاهایی تازه با الهام از اساطیر ایران باستان، تاریکی ذهن انسان و افسانه‌های فراموش‌شده
احمدرضا خیرالهی | A.R. Khairollahi
احمدرضا خیرالهی | A.R. Khairollahi
خواندن ۵۶ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان حماسی «مردی از شمال» – نوشته‌ی احمدرضا خیرالهی (A.R. Khairollahi)


🎖 روایت تاریکی، سرنوشت و مرز مرگ: معرفی رسمی داستان «مردی از شمال»
✍️ نوشته‌ی احمدرضا خیرالهی (Ahmadreza Khairollahi)
🎭 نام هنری: A.R. Khairollahi
📚 ژانر: فانتزی تاریک، اساطیری، آخرالزمانی
🧬 ثبت رسمی در پلتفرم SaveCreativ | کد: 2504021337193

🧭 مقدمه

هر داستانی، صدا دارد. برخی زمزمه می‌کنند، برخی فریاد می‌کشند، و برخی... در سکوت می‌لرزند.
«مردی از شمال» روایت مردی‌ست که از دل سکوت بازمی‌گردد، پادشاهی که مرگ را پشت سر گذاشته، نه برای سلطنت، بلکه برای تصمیمی که جهان را به دو نیم خواهد کرد.

این اثر، تلفیقی‌ست از جهان‌سازی فانتزی، ساختار روایی سینمایی، شخصیت‌پردازی چندلایه و پایان‌هایی که در ذهن مخاطب ماندگار می‌شوند. داستانی که نه‌تنها از تاریکی نمی‌ترسد، بلکه آن را چون آیینه‌ای مقابل انسان قرار می‌دهد.

📘 مشخصات اثر

  • عنوان: مردی از شمال
  • نویسنده: احمدرضا خیرالهی
  • نام هنری: A.R. Khairollahi
  • ژانر: فانتزی تاریک، حماسی، آخرالزمانی
  • زبان: فارسی (نسخه انگلیسی هم منتشر شده است)
  • تعداد کلمات: حدود ۹۵۰۰
  • وضعیت: کامل و مستقل
  • ثبت رسمی: SaveCreativ | کد: 2504021337193
  • مخاطبان: علاقه‌مندان به فانتزی تاریک، اسطوره، فلسفه قدرت و ساختارهای غیرکلیشه‌ای

🌌 درباره‌ی داستان

در سرزمینی سرد و فراموش‌شده به نام سوردلند، پیشگویی‌ای کهن در حال وقوع است.
پادشاهی تبعیدشده، با شمشیری نفرین‌شده بازمی‌گردد؛ اما او نه برای نجات آمده، نه برای انتقام.
بازگشت او، آغاز فروپاشی‌ست.

این داستان، حکایت نبردی نیست که برای افتخار باشد. بلکه روایت تقاص است، ایمان از دست‌رفته، و تصمیمی نهایی که مرز میان خدا و انسان را محو می‌کند.

🎬 اگر این داستان، فیلم بود...

  • فضا: شبیه تلفیقی از The Witcher، Dark Souls و The Revenant
  • موسیقی پیشنهادی: تاریک، آرام، کوبه‌ای و حماسی با تم اساطیری
  • نوع اقتباس مناسب: مینی‌سریال سینمایی یا انیمیشن دارک/فلسفی
  • طراحی بصری: غبار، برف، شمشیرهای شکسته، و چشمانی که دیگر نوری نمی‌جویند

💬 نمونه‌ای از لحن اثر:

«در سرزمینی که گرگ‌ها نیز دیگر زوزه نمی‌کشند، مردی بازگشت.
نه با امید، نه با ارتش... فقط با شمشیری که سنگین‌تر از گذشته‌اش بود.»

📌 ویژگی‌های کلیدی اثر:

  • نثر سنگین، سینمایی و نمادین
  • شخصیت‌پردازی ضدکلیشه
  • فضای اسطوره‌ای با رنگ‌های سرد و اندوه‌بار
  • پایان باز اما کوبنده
  • مناسب اقتباس در مدیوم‌های متنوع (سریال، انیمیشن، بازی)

🖋️ ثبت رسمی و حقوقی

این اثر به‌صورت قانونی و رسمی در پلتفرم بین‌المللی SaveCreativ ثبت شده است.
🧬 کد ثبت جهانی: 2504021337193
کلیه حقوق مادی و معنوی این اثر محفوظ است.

✅ جمع‌بندی نهایی

«مردی از شمال» تنها یک داستان نیست.
این اثر، سفری درونی به جهان مردانی‌ست که هیچ‌کس را برای بخشیدن ندارند، حتی خودشان را.
جهانی از اسطوره، سرما، ایمان و شکستن شمشیرها.

اگر به روایت‌هایی علاقه‌مندید که بعد از پایان، هنوز در ذهن شما ادامه می‌یابند،
این داستان برای شماست.

🧱 متن کامل داستان:

بیست هزار سال پیش از میلاد، در روزگاری که مرز میان افسانه و حقیقت محو شده بود، سرزمینی بزرگ و افسانه‌ای به نام سوردلند، یا "سرزمین شمشیر"، بر جهان حکمرانی می‌کرد. این سرزمین نه تنها قدرتمندترین و وسیع‌ترین قلمرو زمان خود بود بلکه ، در هر گوشه از این دیار ، سرنوشت در دست کسانی بود که همچون شمشیری تیز و برنده در میدان نبرد می‌رقصیدند .

در دل سوردلند، پادشاهی بزرگ و بی‌همتا بر تخت سلطنت نشسته بود. مردی که نامش در تاریخ جاودانه شده بود ؛ پادشاه سوردلند ، تنها شنیدن نامش کافی بود تا دشمنان از ترس به لرزه درآیند . او بر تختی طلایی در قلب قلعه‌ای باشکوه فرمان می‌راند ، قلعه‌ای که دیوارهایش تا آسمان کشیده شده بودند و پرچم‌هایی با نشان سیمرغ طلایی ، همان پرنده افسانه‌ای که نماد قدرت و جاودانگی بود ، در باد می‌رقصیدند. سیمرغ، با بال‌های گشوده و طلایی خود، در هر نسیم همچون نمادی از سلطنت بی‌پایان سوردلند به اهتزاز درمی‌آمد .

حکمرانی او همچون شمشیری برنده در تمام سرزمین‌ها طنین‌انداز بود . قدرت او به قدری بزرگ بود که هیچ‌چیزی نمی‌توانست در برابرش ایستادگی کند. هر پیروزی او همچون شعله‌ای در دل تاریخ می‌درخشید .

اما در دل این شکوه و عظمت، بادی تاریک به وزیدن درآمد. در دوردست‌ها، در اعماق جنگل‌های سیاه و کوه‌های خاموش، صدای نغمه‌ای خبیث شنیده می‌شد. نشانه‌هایی از نابودی در افق پدیدار شده بود. در دل شب، وقتی ماه به خون می‌گریست، شیاطین کهنه از خواب بیدار می‌شدند و در سایه‌ها کمین می‌کردند. سرنوشت سوردلند دیگر نمی‌توانست به همان آرامش گذشته ادامه یابد. ابرهای سیاه در حال جمع شدن بودند و هیاهویی از سرزمین‌های دورتر به گوش می‌رسید که از تهدیدی بزرگ و بی‌رحم حکایت می‌کرد .

تاریکی در راه بود و هیچ قدرتی نمی‌توانست جلوی آن را بگیرد. در جایی دور، آن سوی دریاها و کوه‌ها، نیرویی شیطانی به آرامی بیدار می‌شد، و سوردلند تنها به انتظار سرنوشت خود می‌نشست.....

سوردلند در اوج شکوه خود بود ، اما چیزی در تاریکی ، پنهانی در حال رشد بود...چیزی که حتی بزرگترین پادشاه تاریخ نیز انتظارش را نداشت .

در گوشه ای دورافتاده از جهان ، در اعماق گورستانی که سال هاست هیچ انسانی به آن پا نگذاشته بود ، ساختمانی پوسیده از جنس تاریکی قرار داشت . درون این خانه ، مردی کهنسال ، با پوستی چروک و چشمانی مملو از اسرار کهکشان ها ، قلمی را در دست گرفت .

او آخرین پیشگوی این دنیا بود ، مردی که با نگاهی ، سرنوشت شاهان را می دید . دست های لرزانش ، کلماتی را بر روی تکه ایی پوست باستانی نوشت ، کلماتی که سرنوشت جهان را تغییر می دادند . سپس با مهر و موی ساخته شده از خون و جادو ، آن را درون بسته ای ضخیم قرار داد . این نامه ، حامل هشداری بود از انچه در تاریکی انتظارشان را می کشید .

او نامه را به دست مردی گمنام سپرد و با صدایی که گویی از اعماق زمین برخاسته بود ، گفت :

_ این نامه را به دست پادشاه سورد لند برسان . اما به خاطر داشته باش که اگر این نامه دیر به دستش برسد ، سرنوشت این سرزمین برای همیشه تغییر خواهد کرد .

دروازه های عظمت

دروازه های سوردلند ، همچون دو دیو فلزی ، از دل کوهستان تراشیده شده بودند . بر فراز آنها نگهبانانی با زره های درخشان ایستاده بودند . و هر جنبنده ای که به دروازه نزدیک می شد ، توسط چشمان تیزبین شوالیه های پادشاه ، زیرنظر گرفته می شد .

مرد نامه رسان ، نفس زنان به دروازه رسید و قبل از آنکه بتواند حتی فرصتی برای صحبت پیدا کند ، شمشیری سرد و براق در مقابل صورتش قرار گرفت . شوالیه ایی با زرهی براق و شمشیری بلند ، با نگاهی که تحقیر و تمسخر را در هم آمیخته بود ، او را بر انداز کرد و گفت :

_ فکر میکنی هر بی سر و پایی می تواند از این دروازه عبور کند ؟!

مرد نامه رسان که از تحقیر شدن خشمگین شده بود ، بی آنکه کلامی در مورد اهمیت نامه بگوید آن را از میان لباسش بیرون کشید و با عصبانیت به سمت شوالیه پرتاب کرد . شوالیه ی نگهبان ، با سرعتی که نتیجه ی سال ها تمرین و نبرد بود ، نامه را درست قبل از آنکه به صورتش برخورد کند ، در میان دستان آهنینش گرفت . لحظه ای ایستاد و به دور دست نگریست ، به جایی که مرد نامه رسان در سایه های خیابان های سنگفرش شده ی سوردلند محو شده بود . از تعقیب او صرف نظر کرد ؛ نه از سر ضعف ، بلکه از سر خستگی و بی حوصلگی . به هر حال ، این هم یکی دیگر از نامه های بی ارزش رعایا بود ، شاید شکایتی ، شاید حرف های پوچ علیه پادشاه... با نگاهی تحقیر آمیز به نامه ، شوالیه پوزخندی زد و آن را با حرکتی بی تفاوت به سوی جوی آبی که از زیر دروازه های عظیم قصر عبور می کرد پرتاب کرد . نامه در میان آب غوطه ور شد ، اما وزن بالای بسته ی ضخیمی که در آن قرار داشت ، باعث شد تا در عمق جوی ته نشین شود . با این حال ، گوشه ای از کاغذ ، که بر اثر رطوبت بیرون زده بود ، در برابر چشمان شوالیه آشکار شد .

لحظه ای بعد ، نگاهش به واژه ای سیاه و براق که بر گوشه ی بیرون زده ی نامه نقش بسته بود ، قفل شد . واژه ایی که حتی در میان روشنایی روز نیز تاریکی خاصی داشت : « انقراض »

حسی ناشناخته در وجود شوالیه جوانه زد ؛ ترکیبی از کنجکاوی ، هراس و شاید نوعی پیش آگاهی از خطری قریب الوقوع ، او به آرامی دستش را در آب فرو برد ، بسته را بیرون کشید و نگاهش را روی حروف سیاه حک شده بر کاغذ لغزاند .

دیگر نمی توانست بی تفاوت باشد . این نامه دیگر فقط تکه ای کاغذ نبود ، شاید حامل پیامی بود که می توانست سرنوشت سرزمین را تغییر دهد . بی درنگ ، گام های بلندش را به سمت قصر برداشت ، زره اش در برخورد با کف سنگی تالار پژواک بلندی ایجاد می کرد ، اما او بی توجه به نگاه های متعجب دیگر شوالیه ها ، مستقیم به سوی سالن سلطنتی رفت .

پادشاه ، در میان پیشکاران و ندیمان ، زره خود را برای رفتن به شکار آماده می کرد . اما وقتی نگاهش به شوالیه ایی افتاد که با چهره ایی رنگ پریده و دستان لرزان وارد شد ، اندکی اخم کرد . کمتر پیش می آمد که یکی از نگهبانانش را این گونه آشفته ببیند .

شوالیه با صدایی که بیش از پیش جدی وسنگین شده بود گفت :

_ سرورم نامه ایی آوردم ..... نامه ایی که نباید نادیده گرفته شود

پادشاه ، بی آنکه کلمه ایی بگوید ، قدمی به سوی او برداشت و نامه ی خیس را از دست های لرزانش گرفت . رطوبت کاغذ و سنگینی غیر عادی بسته باعث شد لحظه ایی تامل کند . برای پادشاهی که به ندرت چیزی می توانست تعجبش را بر انگیزد ، این بار کنجکاوی عجیبی در وجودش شعله ور شد . آرام نفس عمیقی کشید و انگشتانش را روی مهر شکسته ی نامه لغزاند و با چشمانی که به سختی می توانست احساسی را پنهان کنند ، خواندن را آغاز کرد.....

متن نامه :

تمام سرزمین های پهناور رو به انقراض خواهند رفت ، و تنها برگزیدگان ، آنانی که شایسته ی بقا هستند ، باقی خواهند ماند . شیاطین از اعماق زمین بر خواهند خاست ، ارتشی بی شمار از تاریکی انسان ها را به سوی نابودی خواهند کشاند . این پیام باید به دستان پادشاه سورد لند برسد . از طرف پیرمرد پیشگو

پس از خواندن نامه ، سکوتی سنگین بر تالار سایه انداخت و خطوط کاغذ که هنوز از رطوبت آب سنگین بود ، در دستانش لرزید اما این لرزش نه از سر ترس ، بلکه از عمق تفکر بود . احساس دلهره ایی ناشناخته ذر قلبش شعله ور شد . اما نه از بیم جان خویش ، نه هراس از دست دادن تاج و تخت یا ثروت بی کرانش ، بلکه وحشتی که وجودش را فرا گرفته بود ، ناشی از اندیشه ایی هولناک تر بود ، انقراض بشریت ، فروپاشی تمدنی که قرن ها با خون و عرق ساخته شده بود .

نگاهش بر مهر شکسته ی نامه خیره ماند . آیا این هشداری واقعی بود ؟ یا فریبی که ذهنش را درگیر می کرد ؟ اگر حقیقت داشت ، چه باید می کرد ؟ آیا زمان آن رسیده بود که برای نخستین بار ، پادشاه سورد لند نه به دشمنی انسانی ، که به نیرویی فراتر از درک بشریت بیندیشد ؟

سپس با لحنی قاطع دستوراتی صادر کرد :

_ شوالیه نگهبان ، به پست خود بازگرد و درباره این نامه با هیچکس سخن نگو !

شوالیه با تعظیمی کوتاه ، اطاعت کرد . سپس پادشاه به فرمانده سربازان خود رو کرد و با صدایی محکم گفت :

_ گروهی از بهترین مردانت را انتخاب کن و به دنبال پیرمرد پیشگو بگردند . او باید حقیقت این پیشگویی را برایمان روشن کند !

سربازان بی درنگ راهی شدند . ساعاتی طولانی میان خیابان های باریک و شلوغ پایتخت سرگردان بودند ، از هر رهگذری سراغ پیرمرد را می گرفتند ، اما کسی اطلاعات دقیقی نداشت . تا اینکه به فردی بی خانمان برخوردند که چشمانی ریزبین و لبخندی مرموز داشت . یکی از سربازان با لحن جدی از او پرسید :

_ آیا مردی که به پیشگویی مشهور است را می شناسی ؟

بی خانمان چهره اش را در هم کشید ، سپس با نیشخندی گفت :

_ شاید بشناسم....اما این خاطرات قدیمی ، حافظه مرا به زحمت می اندازد . شاید ده سکه مسی ذهنم را باز کند !

سربازان با نگاهی به یکدیگر ، سکه ها را در کف دست او انداختند . آنها را با دقت شمرد ، سپس با لحنی کشدار گفت :

_ آه ، حالا یادم آمد ! پیشگوی پیر...بله ، زمانی که جوان بودم و در خانه یک ساحره کار می کردم او را دیدم . او برای پیشگویی آمده بود . می گفتند که ، اکنون در قبرستان جادوگران زندگی می کند ، جایی که هیچ انسانی پایش را در آن نمی گذارد . البته آن منطقه مدت هاست متروکه شده و گفته می شود ورود به آن خطرناک است .

سربازان که انتظار نداشتند مرد بی خانمان چنین اطلاعات دقیقی داشته باشد ، با شگفتی به یکدیگر نگریستند . سپس بدون معطلی ، راهی آن مکان شوم شدند . قبرستان جادوگران ، در حاشیه ایی دور افتاده از پایتخت قرار داشت ، منطقه ایی که قرن ها محل تجمع جادوگران و ساحره ها بود . درختان خشک و پیچ خورده ، سنگ قبر های پوشیده از خزه و نجوای مرموز باد در میان مقبره های متروک ، فضایی وهم آلود را ایجاد کرده بود .

وقتی سربازان به دروازه سنگی و زنگ زده قبرستان رسیدند ، برای لحظه ای سکوت کردند . هوای اطرافشان سنگین و غیرعادی بود ، انگار که خود سرنوشت نظاره گر قدم هایشان بود . تابلوی بزرگی بر بالای دروازه ورودی قبرستان نصب شده بود. حروفش که با رنگ قرمز تیره نوشته شده بودند، انگار با گذر زمان به درون چوب پوسیده تابلو نفوذ کرده بودند :

« این مکان، صحنه قتل‌های سریالی وحشتناکی بوده و اکنون متروکه است. ورود به آن برابر است با سرنوشتی شوم و مرگی هولناک »

سربازان پس از خواندن این پیام، با نگاهی پر از تردید به یکدیگر خیره شدند. سرانجام تصمیم گرفتند دو نفرشان کنار دروازه بمانند تا در صورت بروز حادثه، بتوانند برای درخواست کمک به قصر بازگردند. باقی سربازان با احتیاط وارد قبرستان شدند و به سمت خانه‌ای مرموز که بر بالای تپه‌ای در میان گورستان قرار داشت، حرکت کردند .

قبرستان در هاله‌ای از مه غلیظ فرو رفته بود، سرمای سوزناکی استخوان‌هایشان را می‌لرزاند، و درختان خشک و پیچ‌خورده‌ای در تاریکی ، سایه‌های وحشتناکی ایجاد کرده بودند. جغدهای خاموش از شاخه‌ها ، آن‌ها را نظاره می‌کردند و زوزه گرگ‌های دوردست ، سکوت شب را می‌شکست. ماه، نوری سرد و کم‌جان بر قبرها می‌تاباند ، و زمین زیر پایشان گویی از خاطرات نفرین‌شده‌ای سخن می‌گفت .

پس از دقایقی، به خانه‌ای کهن و متروک رسیدند ، خانه‌ای دوطبقه که دست‌کم دویست سال از عمر آن می‌گذشت. دیوارهای سنگی ترک‌خورده ، پنجره‌های شکسته و حالتی نامتعارف در بنا ، گواهی می‌داد که تنها جادویی ناشناخته توانسته این ویرانه را سرپا نگه دارد .

با احتیاط وارد شدند. ناگهان، در با صدایی مهیب پشت سرشان بسته شد، پرده‌های کهنه با خش‌خش وهم‌آوری کشیده شدند، و فانوس‌های روی دیوار خودبه‌خود روشن شدند. آتش شومینه زبانه کشید و گرمای مطبوعی در فضا پخش شد .

سربازان، که از وحشت میخکوب شده بودند، نگاه‌های مضطربی رد و بدل کردند. نکند در تله‌ای مرگبار گرفتار شده بودند؟ شاید این خانه زنده بود و قرار بود آن‌ها را ببلعد؟

اما در همان لحظه، صدای پیرمردی از بالای پله‌ها برخاست :

_ ای فرزندان دلیر ! اینجا جای ترس نیست ، بنشینید و گرم شوید....البته اگر هنوز قصد زنده ماندن دارید !

سربازان به سمت صدا چرخیدند و او را دیدند ؛ مردی سالخورده با موهای بلند و سپید ، ردایی که زمانی باشکوه بوده ولی حالا نخ نما شده بود و چشمانی که از میان چین های صورتش برق می زدند . یکی از سربازان که هنوز شوکه بود با تردید پرسید :

_ شما....شما همان پیشگویی پیر هستید ؟ نامه ای با محتوایی عجیب برای سرورمان فرستادید ؟

پیرمرد دستی به ریشش کشید ، با لبخندی مرموز سر تکان داد و گفت :

_ اوه، نامه ! بله ، بله... گاهی اوقات احساسات آدمی جریحه دار می شود و دست به قلم می برد ! البته در این مورد خاص ، موضوع کمی پیچیده تر است ....

سرباز دیگری جلو آمد و محکم گفت :

_ باید با ما به قصر بیایید . پادشاه می خواهد با شما سخن بگوید . دو راه دارید یا با پای خودتان بیایید یا ما شما را بیاوریم . !

پیشگو لبخندی زد ، چشمانش را ریز کرد و گفت :

_ خدای من ، چه تهدیدی ! چقدر هم که ظریف و مهربان ! اما خوشبختانه ، نیازی به این کار ها نیست ، خودم هم قصد سفر به قصر را داشتم . البته اگر شما آماده باشید ، کمی دیر کرده ام ، پادشاه منتظرم است !

سربازان که هنوز از شوخ طبعی او متعجب بودند ، نگاهی به هم انداختند و سر انجام با پیشگو به سمت قصر راه افتادند . پس از ساعاتی ، آنها به قصر رسیدند و پیشگو را نزد پادشاه بردند . پادشاه با نگاهی عمیق ، پیرمرد را برانداز کرد و سرانجام گفت :

_ بگو ببینم....آنچه در نامه ات نوشتی ، حقیقت دارد ؟ این شیاطین که از آنها سخن گفتی ، چه موجوداتی هستند ؟ چرا قصد آمدن به این دنیا را دارند ؟ و مهم تر از همه.... چگونه می توان با آنها مقابله کرد ؟

پیشگو آهی کشید ، ردایش را مرتب کرد و گفت :

_ خب ، خب ..... همیشه مستقیم به اصل مطلب می رویم ، نه باشد ، باشد... اما قبل از آن ، یک لیوان نوشیدنی داغ ندارید ؟ در این بحران مالی ، حتی پیشگویان هم چای گرم ندارند !

پادشاه که انتظار چنین رفتاری را نداشت ، ابروهایش را بالا برد اما اشاره ایی کرد که خدمتکاران برایش چیزی بیاورند . پیرمرد با لحن کمی جدی تر ، ادامه داد :

_ سرورم ، جهانی زیر زمین وجود دارد.... جهانی که از درک انسان های فانی فراتر است . این دنیا ، پر از موجوداتی است که هیچ گاه سیر نمی شوند ، و اکنون منابعشان رو به پایان است . وقتی چنین شود ، به دنبال سرزمینی تازه خواهند گشت و چه جایی بهتر از سطح زمین ، که پر از منابع غنی و بی دفاع است ؟ اما....

چشمانش درخشید و لبخندی زد :

_ هنوز جای امید هست ... البته اگر کمی طنز را در نبردهایمان بپذیریم !

پادشاه ، با اخمی کم رنگ ، پرسید :

_ امید ؟ چطور ؟

پیشگو به جلو خم شد ، با صدایی که در تالار پیچید ، گفت :

- خب ، خب ... بگذارید داستانی برایتان بگویم . در یک امپراطوری دور... البته صبر کنید ، داستان کمی طولانی است ! آیا واقعا برای شنیدن آن وقت دارید ؟

پادشاه با نگاهی نافذ ، خیره در چشمان پیشگو نشست . تالار سکوتی سهمگین را به خود گرفته بود . درخشش مشعل ها ، سایه هایی رقصان بر دیواره ها می انداخت . همه در انتظار پاسخ بودند .

پیشگو نفس عمیقی کشید ، دستانش را در ردایش فرو برد ، با آرامش لم داد و گفت :

_ خب ، خب اول از همه می خواهم بگویم که شما بسیار شجاعید ، سرورم ! بسیار شجاع و البته ....تا حدودی خوش خیال !

پادشاه که از این مقدمه چینی کلافه شده بود ، با اخمی سنگین گفت :

_ مستقیم برو سر اصل مطلب ، اگر این هیولاها به روی زمین بیایند ، چه اتفاقی می افتد و آیا راهی برای نابودی آنها وجود دارد ؟

پیشگو با حالتی که انگار تازه از یک چرت دلچسب بیدار شده ، آهی کشید ، کش و قوسی به بدنش داد و گفت : _ باشد ، باشد ، بگذارید اول ، سوال اولتان را جواب بدهم . اگر این هیولاها به زمین بیایند ، چه اتفاقی می افتد ؟

او کمی مکث کرد ، جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید ، زبانش را به سقف دهانش زد و گفت :

_ خب... در قدم اول ، تمام انسان های روی کره زمین را به طرز فجیعی قتل عام می کنند ! البته نه مثل یک قتل عام معمولی که سریع و تمیز باشد ، نه ! این یک نمایش خونین و یک ضیافت وحشت خواهد بود ! از آن قتل عام هایی که قصه اش را قرن ها بعد هم تعریف خواهند کرد .... البته اگر کسی زنده بماند که تعریفش کند !

پادشاه دندان هایش را به هم فشرد . پیشگو اما بی توجه به جو سنگین ادامه داد :

_ حالا می رسیم به سوال دوم ! آیا می توانید آن ها را شکست دهید ؟

او نگاهی عاقل اندر سفیه به پادشاه انداخت ، انگشتش را در هوا چرخاند و گفت :

_ ها ها ! بسیار سوال جالبی است ! بگذارید این طور بگویم... حتی اگر چهارصد هزار شوالیه زبده و ورزیده داشته باشید ، حتی اگر شمشیر هایشان از فولاد آسمانی ساخته شده باشد ، حتی اگر همه آنها مثل خودتان نترس باشند.... بازهم مثل مشتی مورچه در برابر یک سیل عظیم هستند !

او دست هایش را در هوا تکان داد و اضافه کرد :

_ چون آن ها یک لشکر دارند ، اما نه یک لشکر معمولی .... یک لشکر از صد ها میلیون هیولای بی رحم ، وحشی و شیطان صفت که قامتشان چندین متر است و خبر بدتر ؟ آن ها همه ی فنون جنگی را می دانند ، در هر نبردی که تصورش را کنید جنگیده اند و چیزی که از آنها ، هیولا های واقعی میسازد این است که هیچ ترسی ندارند ! نه از مرگ ، نه از درد ، نه از شما !

سکوتی مرگبار بر تالار حکم فرما شد . پادشاه دستانش را روی میز مشت کرد و زمزمه کرد :

_ و اگر ما معجزه کنیم و آن ها را شکست دهیم ، آن گاه چه ؟

پیشگو چهره ای رقت بار به خود گرفت ، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت :

_ اوه ، سرورم چقدر دوست دارم این خوش بینی شما را داشته باشم ! اما نه ! آنگاه تازه به غول آخر این بازی می رسید... ملکه ی آن ها ! موجودی که هزاران برابر قوی تر از هرچیزی است که تاکنون دیده اید . اگر او وارد میدان شود ، بهتر است خودتان را از همین حالا در قبرهایتان جا دهید !

پادشاه چشمانش را بست ، انگار که می خواست مغزش را از این کابوس تخلیه کند . سپس با لحنی که به سختی آرام نگه داشته بود پرسید :

_ پس تنها راه پیروزی چیست ؟

پیشگو انگشتش را بالا برد ، چشمانش درخشید و گفت :

_ اوه ، بلاخره به بخش جذابش رسیدیم ! تنها راه پیروزی ، داشتن قدرت خدایان است و تنها کسی که می تواند این قدرت را به شما بدهد ، ساموئل است ، یکی از قدرتمند ترین فرشتگان مقرب

پادشاه نگاهش را تیز کرد :

_ و کجا می توان او را یافت ؟

پیشگو با هیجان دست هایش را به هم کوبید و گفت :

_ آه ، چقدر سوالات شما مستقیم است ، سرورم ! هیچ پیش زمینه ایی ، هیچ مقدمه ایی ، فقط اصل مطلب ! ولی باشد ، باشد .... برای دیدار با ساموئل ، باید پنجاه روز تمام به سمت غرب بروید . به جایی که جهان پایان می یابد .

او ناگهان ساکت شد ، چشمانش را بست ، انگار که داشت چیزی را در ذهنش مجسم می کرد ، پادشاه که انتظار ادامه داشت کلافه شد و گفت :

_ و سپس چه ؟

پیشگو چشمانش را باز کرد ، سرش را به آرامی تکان داد و لبخند مرموزی زد :

_ سپس صبر کنید . چون شما ساموئل را پیدا نمی کنید..... او شما را پیدا خواهد کرد !

تالار بار دیگر در سکوتی وهم آلود فرو رفت . پادشاه که دیگر نمی دانست باید شگفت زده باشد یا خشمگین ، فقط سری تکان داد و دستور داد صد سکه طلا به این پیرمرد بدهند ، شاید با این امید که هرچه زودتر از شر حرف هایش خلاص شوند .

سپس او به فرمانده اش رو کرد و گفت :

_ بهترین شوالیه ها را آماده کنید . ما سفری طولانی و پرخطر در پیش داریم و این بار قرار است خودمان سرنوشت را تغییر دهیم !

پیشگو با خوشحالی سکه هایش را در آستینش پنهان کرد و زیر لب گفت :

_ آه ، پادشاهان و قهرمانان ! هیچ وقت گوش نمی دهند ... اما عجب داستانی شود این یکی !

پادشاه سورد لند همراه با شجاع ترین شوالیه هایش ، با شتاب به سمت غرب حرکت کرد . پنجاه روز در دل دشت های بی انتها ، جنگل های انبوه ، کوه های سر به فلک کشیده و صحراهای سوزان سفر کردند . از طوفان های سهمگین جان سالم به در بردند ، با راهزنان جنگیدند ، از دست هیولاهای جنگلی گریختند و حتی شبی را در دل یک غار تاریک ، کنار یک خرس خواب آلود گذراندند ( البته خرس صبح فهمید که شب قبل میزبان پادشاه بوده و هنوز در شوک است ! )

بلاخره پس از پشت سر گذاشتن این چالش ها به آخر دنیا رسیدند ؛ در برابرشان کوه های یخی عظیم ، همچون دیواری افسانه ایی ، زمین را در آغوش گرفته بودند . ارتفاع این کوه ها چنان بود که قله هایشان در ابرها ناپدید می شدند . فقط یک راه باریک و خطرناک به بالای کوه وجود داشت .

پادشاه با گامی استوار به سوی بالای قله حرکت کرد . شوالیه ها که از سرما یخ زده بودند ، در دلشان آرزو می کردند کاش پادشاه کمی کمتر شجاع بود و کمی بیشتر به فکر راحتی شان ! اما وقتی به قله رسیدند...همه چیز تغییر کرد . آن سوی کوه ها چیزی نبود ! هیچ زمینی ، هیچ آسمانی ، هیچ چیز ! فقط خلعی بی انتها . گویی جهان ، ناگهان تمام شده بود . تاریکی بی کرانی که انگار خود نیستی به آن زل زده بود ! شوالیه ها نفسشان را در سینه حبس کردند . آیا این همان آخر دنیا بود که همیشه در افسانه ها شنیده بودند ؟

پادشاه ، بدون آنکه نشانی از تردید در چهر ه اش باشد ، دستور داد چادر ها را برپا کنند و منتظر بمانند . اگر پیشگو پیر راست گفته باشد ، ساموئل هرلحظه ممکن است از آسمان فرود آید....

و ناگهان آسمان شکافته شد . نوری خیره کننده همچون صاعقه ای از میان شکاف سرازیر شد و جهان را به لرزه در آورد . ساموئل با بال هایی سفید و درخشان از میان آن نور فرود آمد . حضورش چنان پر ابهت و خیره کننده بود که حتی پادشاه ، که دیگر به معجزات عادت کرده بود ، بی اختیاز قدمی به عقب برداشت .

ساموئل به آرامی به سوی آنان قدم برداشت . شوالیه ها زانو زدند . پادشاه ، با صدایی رسا ، اما پر از احترام ، سخن گفت :

_ ای ساموئل ! سلام گرم مرا ، پادشاه سورد لند ، بپذیر ! من از سرزمین های دور دست آمده ام تا از تو یاری بخواهم . دشمنانی اهریمنی ، قصد نابودی بشریت را دارند . اگر ما در برابرشان شکست بخوریم ، دیگر امیدی برای انسان ها نخواهند ماند . من از تو میخواهم که قدرتی به من بدهی تا بتوانم در برابر این موجودات ایستادگی کنم !

ساموئل ، سکوتی کرد که همچون رعد در فضا پیچید . سپس با صدایی که همچون صدای آسمان بود گفت :

_ ای انسان فانی ! بسیاری پیش از تو نزد من آمده اند ... همگی با همین درخواست . اما هیچ یک ، شایسته نبودند ... تا کنون !

چشمانش همچون دو خورشید می درخشیدند . صدایش لرزه برجان همه انداخت :

_ قدرتی که تو میخواهی ، نیرویی نیست که به سادگی اعطا شود . این قدرت ، مسئولیت می آورد . اگر حتی لحظه ایی در مسیر شر گام بگذاری ، این نیرو از تو گرفته خواهد شد .... و تو را با دستان خود به ژرف ترین نقطه جهنم تبعید خواهم کرد !

سپس کمی نزدیک تر آمد و با لحنی محکم گفت :

_ زانو بزن پادشاه سورد لند ! آیا شرط را می پذیری ؟

پادشاه بدون حتی لحظه ایی تردید با اقتدار زانو زد .

_ بنام بشریت ، می پذیرم ! قسم می خورم که این قدرت را فقط در راه خیر به کار ببرم !

ساموئل با چهره ای سرد اما پر ابهت ، بال های عظیمش را گشود و صدایش در فضا طنین انداخت :

_ پس پشنو ای فرزند آدم و حوا ، ای پادشاه سورد لند ! من ساموئل ، فرمانروای بهشت پنجم ، محافظ انسان ها و نگهبان ارواح شیطانی ، قدرت خدایان را به تو ارزانی می دارم . اما بدان که چشمان ما همواره بر اعمال تو نظاره خواهند کرد . این قدرت ، هدیه ایی نیست که بتوانی به میل خود از آن استفاده کنی . اگر از مسیر درست منحرف شوی ، تو را از عرش به فرش خواهم کشید .

ناگهان ، آسمان دگرگون شد . ابرهای طوفانی درهم پیچیدند و بارانی از نور بر زمین فرو ریخت . در یک لحظه ، برقی کورکننده همه چیز را سفید کرد . پادشاه و شوالیه هایش حتی فرصت نداشتند تا حیرت کنند . همگی بدون استثنا ، بیهوش به زمین افتادند .

ساعت ها گذشت.......

وقتی پادشاه چشمانش را باز کرد ساموئل رفته بود . حس عجیبی در بدنش جریان داشت ؛ حسی که گویا هیچ چیز در این دنیا نمی توانست او را متوقف کند . اما همزمان ، حس عدم تعلق... انگار دیگر جزئی از این دنیا نبود .

او دستانش را بالا آورد و چیزی را احساس کرد که تا آن لحظه هرگز تجربه نکرده بود ، قدرت مطلق ! او تنها با یک فکر ، می توانست خلق کند ، ویران کند یا حتی واقعیت را خم کند اما ناگهان یادش آمد : ( قولم به ساموئل )

غرور را کنار زد ، نفس عمیقی کشید و با صدایی محکم گفت :

_ شوالیه ها ، آماده شوید ! به قصر باز می گردیم !

اما همین که این کلمات را بر زبان آورد ، ناگهان چیزی عجیب رخ داد . تصویری از قصر در ذهنش نقش بست و یک دریچه در برابرشان گشوده شد ! پادشاه ابتدا متعجب شد ، اما لبخندی زد :

_ پس این هم یکی از قدرت هاست .....

بدون معطلی ، با یک حرکت دست ، همراهانش را به داخل دریچه هدایت کرد . درون قصر همه چیز عادی بود تا اینکه ناگهان دریچه ایی عظیم درست در میان تالار اصلی باز شد و پادشاه و شوالیه هایش از آن قدم بیرون گذاشتند . درباریان ، اشراف و حتی خدمتکاران که شاهد این صحنه بودند ، مثل مجسمه هایی بی حرکت ، دهانشان از حیرت باز مانده بود . پادشاه نگاهی به آنها انداخت و با لحنی که حاکی از خستگی و حوصله سربردگی بود گفت :

_ چرا خشکتان زده ؟ مگر تا به حال یک دریچه ی جادویی ندیده اید ؟! دست بجنبانید ! شوالیه ها باید استراحت کنند و مهم تر از همه .... آن پیرمرد پیشگو را فوری نزد من بیاورید !

پیرمرد پیشگو در آن لحظه ، در گوشه ایی از حیاط قصر ، با لذت از زیبایی های طبیعت لذت می برد و زیر لب شعری زمزمه می کرد . ناگهان ، یکی از خدمتکاران با نفس نفس زنان سر رسید .

_ جناب پیشگو ! پادشاه شما را احضار کرده است !

پیرمرد با خونسردی ، آخرین جرعه ی چای خود را نوشید ، سپس آهی کشید و با لبخندی مرموز گفت :

_ هاه ! معلوم بود که نمی تواند بدون من کاری از پیش ببرد ! باشد ، برویم ببینیم این بار چخبر است....

پس از لحظاتی ، او به تالار رسید و در برابر پادشاه ایستاد . پیرمرد پیشگو ، با چهره ای که از شعف برق می زد ، عصایش را روی زمین کوبید ، دستی به ریش بلند و ژولیده اش کشید و گفت :

_ پادشاه بزرگ ! تو همان ناجی موعودی....همان افسانه ها که از او سخن گفته اند .....همان که....

پادشاه که هنوز از احساس قدرت تازه ی خود شگفت زده بود با ابرویی بالا رفته به پیشگو نگاه کرد و با لحنی خسته گفت :

_ برو سر اصل مطلب ، پیرمرد دشمن کجاست و چقدر وقت داریم ؟

پیشگو با ژستی نمایشی و صدایی که گویی قصد داشت از هر لحظه این مکالمه ، یک نمایشنامه حماسی بسازد گفت :

_ آه ، چه شتابی ! گویا عطش نبرد در وجودت شعله ور شده است ، ای پادشاه قدرتمند ! اما به قول معروف ، عجله کار....

پادشاه آهی کشید و به سمت فرمانده ارتش نگاه کرد :

_ لطفا یک نفر این پیرمرد را ساکت کند

پیشگو که از بی حصله بودن پادشاه ناراضی به نظر می رسید ، صدایش را صاف کرد و ادامه داد :

_ بسیار خب ، بسیار خب ..... به اصل مطلب می رسم ! هفت روز دیگر ، از دهانه آتش فشان بزرگ در قلمرو های شمالی ، هیولا هایی بیرون خواهند آمد .....

سکوتی سنگین تالار را فرا گرفت . شوالیه ها مضطرب به هم نگاه کردند . اما پادشاه با چهره ایی کاملا آرام ، دست به سینه ایستاد و با لحنی که بیشتر به طعنه شباهت داشت گفت :

_ هفت روز به نابودی جهان باقی مانده است و ما اینجا نشسته ایم و قصه گوش می دهیم ؟!.

فرمانده ارتش ، که همچنان در شوک اطلاعات تازه بود ، یک قدم جلو آمد و با لحنی جدی گفت :

_ سرورم با نهایت احترامی که برای شما قائلم .... اما در هفت روز امکان آماده سازی کل ارتش را نداریم . مسافت هم طولانی است و دست کم بیست روز زمان نیاز داریم تا به قلمرو های شمالی برسیم .

پادشاه با لبخندی مرموز دستانش را پشت کمر قلاب کرد ، نزدیک فرمانده رفت و گفت :

_ فرمانده.....می دانم که تو مردی منطقی هستی ، اما باید ذهنت را کمی به روی معجزات باز کنی . ما نه در هفت روز ، بلکه در چند دقیقه به مقصد خواهیم رسید !

فرمانده چشمانش را گشاد کرد و گفت :

_ صبر کنید ...........یعنی.........همان دریچه ایی که ما را به قصر رساند....؟!

پادشاه سرش را تکان داد و لبخندی زد .

_ درست است فرمانده ، و درباره ی ارتش ؟ نیاز به آن نیست ! تنها گارد ویژه ی سلطنتی کافی است .

در این لحظه پیشگو که از گوشه ای همه چیز را با دقت زیر نظر داشت ، عصایش را در هوا چرخاند و با لحنی که انگار همین حالا یک پیشگویی حیاتی کرده است ، گفت :

_ آه پاداشاه نادان ! غرور و تکبر ، همواره مایه ی سقوط بزرگان بوده است ! آیا تو واقعا فکر میکنی که با این قدرت تازه ، بی نیاز از یک ارتش هستی ؟ آیا تو....

پادشاه با بی حوصلگی نگاهی به شوالیه ای که نزدیکش ایستاده بود انداخت و گفت :

_ لطفا یک نفر این پیرمرد را از پنجره بیرون بیندازد

پیشگو فورا عصایش را در بغل گرفت و با حالتی حق به جانب گفت :

_ باشه ، باشه ، فقط یه شوخی بود ! همیشه همه چیزو جدی می گیرید....

پادشاه بی توجه به غرغرهای پیرمرد ، رو به فرمانده کرد و گفت :

_ گارد سلطنتی را تا دوساعت دیگر آماده کن. زره هایشان را صیقل دهند ، شمشیر هایشان را تیز کنند . به زودی راهی نبردی خواهیم شد که تاریخ هرگز آن را فراموش نخواهد کرد .

دو ساعت بعد – دشت های اطراف قصر

دشت وسیع پر از شوالیه هایی بود که در دسته های منظم ایستاده بودند . زره هایشان زیر نور خورشید می درخشید و پرچم های سورد لند در باد می رقصیدند . فرمانده ارتش که تا این لحظه هنوز از تصمیم پادشاه مطمئن نبود ، جلو آمد و گفت :

_ سرورم ، هنوز یک سوال باقی مانده است ، آیا بردن کل ارتش منطقی تر نیست ؟

پادشاه این بار با لبخندی که نشانی از اطمینان مطلق در آن موج میزد گفت :

_ فرمانده ، من به تنهایی از پس این نبرد بر می آیم . گارد سلطنتی را فقط به این دلیل همراه خود می برم که اگر هیولایی از میدان جنگ گریخت ، او را نابود کنند . هیچکدام از این موجودات نباید زنده بمانند !

فرمانده که اکنون بیشتر از همیشه به پادشاه افتخار می کرد ، مشت خود را بر زره سینه اش کوبید و با صدایی رسا گفت :

_ اطاعت سرورم

پادشاه دستش را بالا برد .

_ همه آماده باشید ما اکنون با قدرتی که در اختیار داریم دروازه ایی به سوی میدان نبرد خواهیم گشود . از این لحظه به بعد ، تاریخ به یاد خواهد داشت که چگونه فرزندان سورد لند ، در برابر تاریکی ایستادند و زمین را از نابودی نجات دادند .

پادشاه دریچه‌ای به نزدیکی آتش‌فشان عظیم در قلمرو شمالی گشود. ابتدا خودش و فرمانده ارتش عبور کردند، سپس گارد ویژه سلطنتی همچون سایه‌هایی از جنس فولاد، پشت سرشان حرکت کردند. به‌محض ورود آخرین نفر، دریچه بسته شد و هوای سرد شمال، صورت‌هایشان را نوازش کرد .

فرمانده ارتش سوردلند، که همچنان در حیرت از این سفر شگفت‌انگیز بود، با صدایی پر از احترام گفت:

_ سرورم، این واقعاً فراتر از تصور است! ما در کسری از ثانیه این مسیر طولانی را پیمودیم. به راستی که افتخار می‌کنیم چنین پادشاهی داریم

پادشاه ، که از این تحسین خوشش آمده بود اما نمی‌خواست خودش را غرق غرور کند، با لحنی استوار پاسخ داد: _تعریف لازم نیست ، ما اینجا یک هدف داریم و آن ، نابودی شیاطین و حفاظت از مردممان است. حالا گارد ویژه سلطنتی باید در فاصله‌ای امن از آتش‌فشان استراحت کند. این شش روز باقی‌مانده را صرف آماده‌سازی خواهیم کرد .

به ‌محض پایان یافتن سخنان پادشاه، جمعیت حاضر با تشویقی رعدآسا ، ارادت خود را نشان دادند. فرمانده دستور داد تا چادرها برپا شود و نیروها استراحت کنند. اما پادشاه ، بی‌وقفه به بررسی محیط اطراف پرداخت. او می‌دانست که زمان ، دشمنی بی‌رحم است .

با نگاهی به دهانه آتش‌فشان، جایی که هیولاها سر بر خواهند آورد، ایده‌ای در ذهنش جرقه زد. با یک حرکت دست ، رشته‌کوه‌هایی عظیم از دل زمین سر برآوردند، همچون دیوارهایی که هیولاها را در بر بگیرند و تنها یک راه خروج برایشان باقی بگذارند. سپس ، با اراده‌ای خدایی، ابرهای طوفانی را فراخواند تا زمین‌های اطراف به باتلاق‌هایی خطرناک تبدیل شوند. آب و گل، سلاحی که سرعت دشمن را به زنجیر می‌کشید .

شش روز گذشت، شش روز که در آن، باران بی‌وقفه بارید و زمین در چنگال گل و لای فرو رفت. گارد سلطنتی ، استراحت کافی کرده بود و حالا در آمادگی کامل به سر می‌برد .

پادشاه در لحظات پایانی به فرمانده ارتش دستور داد که گارد سلطنتی را در خروجی محوطه مستقر کند. سپس خودش ، همچون فرمانروایی که تقدیر را به زانو درآورده است ، در برابر آن‌ها ایستاد و سخن گفت :

_ سربازان! ما اینجا گرد هم آمده‌ایم ، نه برای زنده ماندن ، بلکه برای پیروزی! . آنچه از دهانه این آتش‌فشان بیرون می‌آید، لشکری از وحشی‌ترین و بی‌رحم‌ترین موجوداتی است که تا کنون به زمین پا گذاشته‌اند. آن‌ها نه برای صلح آمده‌اند، نه برای مذاکره، بلکه تنها یک هدف دارند، نابودی نسل بشر ، اما ما کیستیم؟ ما محافظان این سرزمینیم! ما کسانی هستیم که دیوها را به زانو درمی‌آوریم! پس به‌هیچ‌وجه دشمن را دست کم نگیرید! شاید این آخرین نبرد ما باشد، اما مطمئن باشید که ناممان جاودانه خواهد شد! خداوند نگهدارمان باد!.

به‌محض پایان سخنان پادشاه، فریاد جنگاوران به آسمان برخاست و همه در جایگاه‌هایشان مستقر شدند .

در این میان، پیرمرد پیشگو که در گوشه‌ای نشسته و مشغول تنظیم ریشش بود، با خونسردی خاصی زمزمه کرد:

_ خب ، حالا که نطق حماسی‌تان تمام شد ، امیدوارم به توصیه‌های من هم گوش کنید. چون اگر این هیولاها، مثل همسران سابق من باشند، بهتر است دعا کنید که حداقل یک‌بار در زندگی‌شان حمام کرده باشند!

پادشاه نگاهی به پیرمرد انداخت و با خنده‌ای محو گفت:

_ پیرمرد، تو نگران بوی بدشان باش، من نگران نابودیشان !

زمین شروع به لرزیدن کرد. صدای مهیبی از درون دهانه پر از گدازه آتش‌فشان به گوش رسید. همه آماده بودند. پادشاه، شمشیرش را محکم در دست گرفت و چشمانش از اشتیاق به نبرد برق زد .

لحظه موعود فرا رسیده بود. شیپور جنگ دمیده شد .....

سیاهی همچون موجی خروشان ، درحال پیشروی بود . هیولاها ، بی شمار و تشنه نابودی ، از دهانه ی آتش فشان بیرون می ریختند . سربازان از دور که این منظره ی هولناک را می دیدند ، قلب هایشان لرزید ، اما ارادشان محکم تر از پیش شد اینجا ، در میدان نبرد جایی برای ترس نیست .

پادشاه که نگاهی استوار به سیل موجودات داشت ، با آرامشی غیر زمینی ، غلاف شمشیرش را از کمر باز کرد و آن را بر زمین انداخت . او نیازی به سلاح فانی نداشت ، چرا که خودش سلاحی بی همتا بود . گام به گام بی هیچ هراسی ، به سوی دشمن پیش رفت .

زمین ، که با باران های بی وقفه ی شش روز گذشته ، به باتلاقی مرگبار بدل شده بود ، اکنون به دام هیولاها تبدیل شده بود . موجودات غول پیکر ، گرفتار گل و لای ، تقلا می کردند و هرچه بیشتر می جنبیدند ، بیشتر در زمین فرو می رفتند . پادشاه ، فرصت را غنیمت شمرد .

ناگهان صاعقه ای از آسمان ، مانند خشم زئوس برخاست و حلقه ای از رعد و برق ، پاشاه را در بر گرفت ، هر هیولایی که به آن نزدیک می شد ، در چشم بر هم زدنی به خاکستر بدل می گشت . او دست هایش را بر زمین گذاشت و درختانی تنومند از دل خاک سر بر آوردند ، تنه هایشان همچون نیزه هایی مرگبار بر بدن هیولا ها فرو رفت .

فرمانده ارتش سوردلند ، که از شدت هیجان از نفس افتاده بود با تحسین زمزمه کرد :

_ او تنها نیست ...زمین و آسمان در اختیارش هستند .

هیولا هایی که از باتلاق جان سالم به در برده بودند با فریاد های وحشیانه ، به سمت دروازه خروجی هجوم بردند ، اما در آنجا گارد ویژه سلطنتی و فرمانده ارتش ، با استراتژی های بی نقص خود ، تمامی آن ها را در خونشان غرق کردند . ناگهان همه چیز در سکوتی سنگین فرو رفت . سربازان لبخند بر لب گمان می کردند پیروز شده اند ، اما پادشاه همچنان بی حرکت ایستاده بود ، گویی چیزی را حس کرده باشد .....

ناگهان ، از میان گدازه های فراوان ، هیولایی عظیم الجثه به بیرون جهید . قامتش همچو کوه ، دندان هایش همچون خنجر های خونین و چشمانش ، دروازه ایی به جهنمی بی پایان ، این ملکه هیولاها بود .

پیرمرد پیشگو که تا آن لحظه مشغول سرو سامان دادن به ریشش بود ، با لحنی که انگار مشغول تماشای یک نمایش است گفت :

_ آه بله ! همیشه پای رئیس بزرگ در میان است ، حالا حداقل بفهمیم که این یکی ناهار خورده یا نه ، چون اگر گرسنه باشد ، اوضاع کمی پیچیده می شود !

پادشاه بی اعتنا به سخنان پیرمرد و با نگاهی نافذ به چشمان ملکه زل زد . او می دانست که نبرد اصلی ، اکنون آغاز شده است . اگر این موجود از میان برداشته نشود ، تمام هیولاهای شکست خورده بازخواهند گشت . این نبردی نبود که بتوان در آن عقب نشست . این نبرد سرنوشت بود .

سربازان که تا لحظاتی پیش ، خود را پیروز می دانستند ، اکنون بار دیگر ترس را در قلب هایشان حس کردند . آیا پادشاه می توانست این موجود عظیم را شکست دهد ؟

فرمانده ارتش ، زیر لب گفت :

_ او می تواند......او باید بتواند.....

سکوتی مرگبار حکمفرما شد .

ملکه هیولاها و پادشاه هنوز بی حرکت در چشمان یکدیگر زل زده بودند . انگار هر دویشان می دانستند که از این نبرد ، تنها یک نفر زنده بیرون خواهد آمد و دیگری به ورطه نیستی کشیده خواهد شد . لحظه ای مرگبار و سنگین در میانشان حاکم بود . آتش فشان پشت سرشان زبانه می کشید و زمین زیر پایشان از نیروی عظیم دو دشمن سرنوشت ساز می لرزید .

پادشاه اولین ضربه را زد ؛ ضربه ایی چنان سهمگین که ملکه هیولاها را به عقب پرتاب کرد ، بدن سنگین و اهریمنی او در میان هوا چرخید و با نیرویی عظیم به سمت دهانه آتش فشان سقوط کرد . پادشاه بی درنگ به هوا پرید و خود را در کسری از ثانیه به لبه ی آتش فشان رساند . ملکه بیهوش ، در آستانه سقوط درون گدازه های سوزان بود . این همان لحظه ایی بود که پادشاه می توانست کار را تمام کند . او قدمی به جلو برداشت ، دستانش را آماده کرد تا گردن این هیولای شیطانی را از تن جدا کند . اما ناگهان ، ملکه هیولاها با سرعتی باورنکردنی چشمانش را گشود و به درون آتش فشان شیرجه زد !

پادشاه به سمتش خیز برداشت اما دیگر دیر شده بود . او نمی توانست اجازه دهد که آن موجود اهریمنی فرار کند . آیا باید به دنیای زیرین ، به ژرفای تاریکی و آتش ، سفر کند تا این نبرد را به پایان برساند ؟ اما پیش از آنکه تصمیمی بگیرد ، گدازه های سوزان آتش فشان طغیان کردند و ملکه از میان آن ها ، این بار با سلاحی مرگبار در دستانش ، به بیرون جهید . شمشیری که در دستان او بود ، شمشیری نفرین شده بود . قدرت تاریکی ، ارواح شیاطین نفرین شده ، همه و همه در آن دمیده شده بودند . هرکس که این تیغه را لمس می کرد ، نابود می شد . ملکه ، حالا با سرعتی فراتر از تصور ، به سمت پادشاه یورش برد . پادشاه که انتظار این حمله را نداشت ، لحظه ایی برای دفاع غافلگیر شد و تیغه جهنمی ، بی رحمانه در قلب او فرو رفت !

پادشاه در میان زمین و آسمان ، با چشمانی که رو به خاموشی می رفت ، به عقب افتاد . قلبش از درون سوخت و نور از چشمانش محو شد . لحظه ایی خاموشی ، لحظه ای سقوط . او به روی زمین افتاد و سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت .

سربازانی که از دور نظاره گر این صحنه بودند ، نفس هایشان در سینه حبس شد . زمزمه هایی از نا امیدی میانشان پیچید . فرمانده ، گاردسلطنتی ، همه با وحشتی عمیق به یکدیگر نگریستند . آیا پایان بشریت همین لحظه رقم خورد ؟

آیا امیدشان ، قهرمانشان ، پادشاه شکست ناپذیرشان ، در برابر نیروی تاریکی زانو زده بود ؟

ملکه هیولا ها ، پیروزمندانه ، به سمت دهانه آتش فشان بازگشت . او حتی زحمت بیرون کشیدن شمشیر از سینه پادشاه را به خود نداد . دیگر نیازی به آن نداشت . او می دانست که پادشاه مرده است و حالا دنیای انسان ها در دستان اوست .

اما او یک چیز را نمی دانست........

درست همان لحظه ای که قدم هایش به نزدیکی دهانه رسید ، زمین زیر پایش لرزید . سکوت سنگین شب با صدای نفس عیمقی شکست . پادشاه.... چشمانش را باز کرد . دردی که درون قلبش می تپید ، برای او به معنای پایان نبود ؛ بلکه آغازی جدید بود . او با قدرتی فراتر از قبل از روی زمین برخاست و دستانش را به دور دسته شمشیر پیچید و با یک حرکت ، تیغه نفرین شده را از سینه اش بیرون کشید .

پادشاه دیگر همان مرد قبل نبود . نیرویی غیرقابل تصور در رگ هایش شعله ور شده بود . بدون لحظه ای تردید ، با سرعتی که حتی ملکه هم قادر به دیدنش نبود ، به سمتش حمله ور شد . قبل از آنکه هیولای شیطانی بتواند واکنشی نشان دهد ، پادشاه با همان تیغه ای که ملکه را شکست ناپذیر می پنداشت ، گردنش را از تن جدا کرد .

لحظه ایی خاموشی.....ملکه بی حرکت ، بی جان ، میان زمین و آسمان معلق ماند و سپس بدن عظیمش با صدای مهیبی درون دهانه آتش فشان سقوط کرده .

هیولا ها نابود شدند .

تاریکی شکست خورد .

پادشاه ، فاتح این نبرد مرگ و زندگی ، در سکوتی عظیم ایستاد . اما در اعماق وجودش می دانست.....

این پایان کار نبود .

زیرا در میان سایه ها ، تنها یک فرد بود که می توانست او را به زانو در آورد : ساموئل

و روزی که پادشاه از مسیرش منحرف شود ، روزی که تاریکی در قلبش جوانه بزند ، ساموئل خواهد آمد.....

پادشاه در حالی که بدن بی جان ملکه هیولا ها روی زمین افتاده بود ، نفس عمیقی کشید . شمشیر نفرین شده هنوز در دستانش بود ، تیغه ایی که روح شیاطین در آن دمیده شده بود ، اما حالا دیگر صاحب پیشینش را نداشت . سکوتی وهم انگیز تمام دشت های اطراف آتش فشان را فرا گرفته بود ، گویی که حتی طبیعت هم از سرنوشت این نبرد شگفت زده شده بود .

سربازان از فاصله ای دور این صحنه را می دیدند ، چشمانشان از حیرت گشاد شده بود . لحظه ایی پیش ، پادشاهشان با شمشیری در قلبش بر زمین افتاده بود و حالا ایستاده بود ، بی آنکه حتی نشانی از ضعف در چهره اش دیده شود . اما آن ها جرعت نزدیک شدن نداشتند ، زیرا چیزی در نگاه پادشاه تغییر کرده بود . قدرتی عظیم ، اما در عین حال ، ترسناک .

پادشاه به آرامی سرش را بلند کرد و به آسمان تیره نگاه انداخت . ابرهای سنگین بر فراز آتش فشان در هم پیچیده بودند و طوفانی از انرژی در اطراف او می چرخید . شمشیر را محکم تر در دست گرفت ، تیغه ایی که حال به طرز عجیبی به نظر می رسید که با او یکی شده است . گویی که نفرین آن از ملکه هیولاها به او منتقل شده باشد .

ناگهان صدایی از اعماق زمین برخاست . نه صدای زلزله ، نه صدای آتش فشان ، بلکه چیزی عمیق تر و پر طنین تر ، گویی که از دنیایی دیگر می آمد . زمین لرزید ، گدازه ها شروع به فوران کردند ، و در همان لحظه پادشاه احساس کرد که کسی او را فرا می خواند .

ساموئل نبود ، هنوز وقتش نرسیده بود . اما چیزی یا کسی در تاریکی انتظارش را می کشید . آیا این قدرت جدید ، نعمت بود یا نفرین ؟ آیا او همچنان همان پادشاه بود یا سرنوشتی دیگر انتظارش را می کشید ؟ سربازان با تردید و ترس ، منتظر بودند . اما پادشاه تنها چیزی را که حس می کرد چیزی فرا تر از این جهان بود .

افراد پادشاه که از پایین آتش فشان شاهد این صحنه بودند از شادی فریاد کشیدند ، او زنده بود و نه تنها زنده بلکه فاتح نبردی که بشریت را از انقراض نجات داده بود . همه به سویش دویدند . پادشاه سر جدا شده ملکه هیولاها را در یک دست داشت و شمشیر نفرین شده را در دست دیگر .

وقتی گارد سلطنتی و فرمانده ارتش به او رسیدند ، پادشاه با صدایی رسا گفت :

_ ای برادران ، همانطور که به شما گفته بودم ، دیدید که چگونه ما با اتحاد و همدلی توانستیم این نبرد را پیروز شویم . دیگر درنگ جایزه نیست . به قصر باز می گردیم و جشنی عظیم برای این پیروزی بر پا می کنیم .

سربازان فریاد شادی سر دادند اما در میان هیاهو ، پیرمرد پیشگو که تا آن لحظه در سکوت ایستاده بود جلو آمد ، عصایش را بر زمین کوبید و گفت :

_ فقط .......فقط یک چیز کوچک هست که مرا کمی نگران می کند..........

پادشاه نیم نگاهی به او انداخت

_ باز چه شده پیرمرد ؟

پیشگو لبخندی زد که بیشتر به طعنه شبیه بود

_ خب ، فقط این که آن شمشیر نفرین شده ایی که با خود آورده ایی ، احتمالا چیز خوبی برای یک شب جشن و پایکوبی نیست . ولی چه کسی به حرف یک پیرمرد غرغرو گوش می دهد ، نه ؟؟

پادشاه اعتنایی نکرد و دریچه ایی به سمت قصر گشود . ابتدا خودش ، سپس فرمانده ارتش و بعد گارد ویژه سلطنتی از آن گذر کردند . مردم با دیدن پادشاه با شادی به استقبالش آمدند . او فرمان پرپایی جشن را صادر کرد و دستور داد سر ملکه هیولا ها را بر سرنیزه کرده و در دروازه ورودی شهر بیاویزند .

پس از آن به تالار سلطنتی رفت ، شمشیر نفرین شده را بر دیوار اتاقش آویزان کرد ، لباس هایش را تعویض کرد و استحمام نمود اما درست زمانی که آماده شرکت در جشن می شد ، پیرمرد پیشگو در آستانه در ظاهر شد ، تکیه بر عصایش داد و آهی کشید .

_ جشنی باشکوه ! پادشاه من ! فقط ... آیا کوچکترین احساس عجیبی در خود نداری ؟ مثلا....صدایی که در گوشت نجوا کند ؟ نوری که کمی تاریک تر از همیشه به نظر برسد ؟

پادشاه با بی حوصلگی نگاهش کرد .

_ پیرمرد امشب ، شب جشن است . این حرف هایت را برای بعد نگه دار .

پیشگو شانه بالا انداخت

_ آه ، بله حتما . فقط امیدوارم وقتی بلاخره متوجه شدی که چه چیزی همراه آورده ای ، دیر نشده باشد .

پادشاه بی اعتنا از کنار او گذشت و به تالار بزرگ رفت . او بر تختش نشست و سخنرانی اش را آغاز کرد :

_ ای برادران و خواهران ، ما با تلاش و همدلی توانستیم شیاطین را نابود کنیم و خطر انقراض نسل بشر را از میان برداریم . امشب این جا هستیم تا این فرصت دوباره را جشن بگیریم . امیدوارم از این شب به خوبی لذت ببرید !

همه فریاد شادی سر دادند و جشن آغاز شد . پایکوبی تا بامداد ادامه یافت و مردم خوشحال از نجات خود ، به خانه هایشان بازگشتند . پادشاه بعد از جشن باشکوهی که به افتخار پیروزی بر هیولاها برپا شده بود، به اتاقش رفت تا استراحت کند . اما هنوز سر بر بالین نگذاشته بود که صدای آشنای پیرمرد پیشگو از گوشه اتاقش بلند شد :

_ خب ، خب ، خب ! تبریک می گم ، جناب پادشاه ! شما موفق شدین دنیا رو نجات بدین ، ملت رو از انقراض رهایی بدین ، یک جشن درست و حسابی بگیرید و خلاصه کلی قهرمان بازی در بیارین ولی یک سوال کوچیک دارم...........

پادشاه که اصلا حال و حوصله ی سر کله زدن با پیرمرد را نداشت دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و با خستگی گفت :

_ باز چی شده ، پیرمرد ؟

پیشگو با لبخندی مرموز جلو آمد ، ردایش را کمی مرتب کرد و گفت :

_ فقط کنجکاوم بدونم ....از کی تاحالا آدم بعد از مرگ زنده می شه و بدون هیچ مشکلی بلند می شه و ادامه می ده ؟

پاشاه که متوجه منظور پیرمرد شده بود اخم کرد و گفت :

_ واضح تر حرف بزن !

پیرمرد آهی کشید ، دست هایش را پشت کمر قلاب کرد و شروع کرد به قدم زدن :

_ ببین پسرم......تو کشته شدی ! شمشیری که نفرین شیاطین روش بود ، قلبت رو شکافت ! قرار نبود دیگه به ایستی ولی یه چیزی یا بهتر بگم ، یه کسی تو رو برگردوند ........

پادشاه نگاهش را به دیوار دوخت ، جایی که شمشیر نفرین شده آویزان بود . حس می کرد لحظه ایی که آن را لمس کرده ، چیزی درونش تغییر کرده است ، اما نمی خواست به آن فکر کند .

پیشگو ادامه داد :

_ البته مهم نیست ! شاید هم من پیر شدم و زیادی نگرانم فقط گفتم یاد آوری کنم که قدرت های شیطانی هیچ وقت بدون هزینه نیستند . حالا شما بفرمایید استراحت کنید و منم می روم به زندگی بی نظم و آشفته ی خودم برسم !

و بعد ، قبل از آنکه پادشاه بتواند جوابی بدهد ، پیرمرد غیب شد اما شک و تردیدی که در دل پادشاه کاشته بود ، همچنان باقی ماند ....

پادشاه در آن شب خوابی آرام داشت ، اما هنگامی که صبح روز بعد از خواب برخاست ، حسی عجیب و نا آشنا در وجودش موج می زد . قدرتی که حالا در رگ هایش جریان داشت ، حتی فراتر از توانایی ماورایی اش به نظر می رسید . اما چیزی که بیشتر از همه نگران کننده بود ، افکاری بود که در ذهنش شکل می گرفتند، افکاری تاریک و خطرناک .

وقتی در آینه به خود نگاه کرد ، چهره اش دیگر برایش آشنا نبود . او که تا دیروز برای مردم و سرزمینش می جنگید ، حالا تنها یک چیز در ذهن داشت : قدرت مطلق ، او به خود گفت :

_ اگر من این قدر قدرتمندم که توانستم شیاطین را شکست دهم ، چرا نباید تمام قلمرو های دیگر را به زیر سلطه خود در آورم ؟ چرا نباید پادشاهان دیگر را نابود کنم و فرمانروای بلامنازع جهان شوم ؟

با اطمینان تصمیم خود را گرفت . پس از صرف صبحانه ، دستور داد که فرمانده ارتش را احضار کنند و فرمانده به سرعت در تالار سلطنتی حاضر شد و با احترام تعظیم کرد . اما وقتی فرمان پادشاه را شنید ، چهره اش از تعجب در هم رفت .

پادشاه با صدایی محکم گفت :

_ لشکریان را آماده کن . ما به تمامی قلمروهای دیگر حمله خواهیم کرد !

فرمانده با تردید پاسخ داد :

_ سرورم شما همیشه با دیگر قلمرو ها روابطی دوستانه داشتید . چرا حالا چنین تصمیمی گرفته اید ؟ لطفا کمی بیشتر فکر کنید ، این جنگ می تواند به اعتبار شما لطمه بزند !

پادشاه با چشمانی سرد و بی احساس به او نگریست و گفت :

_ وقتی می توانم تمام جهان را به زیر سلطه خود در بیاورم ، چرا نباید این کار را انجام دهم ؟ یا دستورم را اجرا می کنی ، یا اعدامت میکنم!

فرمانده که چاره ایی جز اطاعت نداشت ، با اکراه دستور پادشاه را اجرا کرد . لشکر سلطنتی در آمادگی کامل قرار گرفتند و پس از مدتی ، پادشاه در راس لشکر خود ، به سوی نخستین قلمرو به راه افتاد .

هیچ قدرتی توانایی مقابله با او را نداشت . او سرزمین ها را یکی پس از دیگری تصرف می کرد ، و هرکس که در برابرش می ایستاد به طرز وحشیانه ایی قتل عام می شد . پادشاه تمامی فرمانروایانی را که شکست می داد ، شخصا سر از تنشان جدا می کرد و سرهایشان را بر نیزه می زد تا در باغ کنار قصرش به نمایش بگذارد .

مردان را می کشت و خانواده هایشان را به بردگی می گرفت . این وحشیگیری و عطش سیری ناپذیر قدرت ، تا جایی ادامه یافت که هیچ قلمرویی باقی نماند که به تسخیر او در نیامده باشد . سر انجام ، او به هدف خود رسید ، او دیگر تنها پادشاه جهان بود .

در یکی از همین نبرد ها هنگامی که پادشاه همچنان در حال قتل عام مردم بی گناه بود ، فرمانده ارتش سوردلند که دیگر تاب این همه بی رحمی را نداشت ، سرانجام در برابر او ایستاد . با چهره ایی جدی و لحنی قاطع گفت :

_ سرورم ، ما برای محافظت از مردم شمشیر به دست گرفتیم ، نه برای قتل عام آنان ! من دیگر دستوراتت را اجرا نخواهم کرد .

سکوتی سنگین میان دو مردی که روزگاری مانند برادر بودند حاکم شد . سربازان نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند و انگار که حتی باد هم جرات وزیدن نداشت اما همانطور که انتظار می رفت ، پاشاه بدون هیچ درنگی ، شمشیر نفرین شده را بالا برد و در یک حرکت ، سر از تن فرمانده جدا کرد .

همان لحظه ، چیزی در قلب پادشاه فرو ریخت . او که همیشه به وفاداری فرمانده اش تکیه کرده بود ، حالا جسد بی جانش را بر زمین می دید . اندوهی عمیق در سینه اش پیچید ، اما سریع آن را سرکوب کرد . دیگر راهی برای بازگشت نبود .

پس از سال ها جنگ ، قتل عام میلیون ها انسان بی گناه ، به بردگی کشیدن تمام بشریت و ایجاد باغی از سرهای بر نیزه شده ی پادشاهان شکست خورده ، پادشاه بلاخره از میدان نبرد به قصر بازگشت و حالا او به جای جنگ ، برتخت پادشاهی اش می نشست و سراسر قلمرویی را که تمام جهان را در بر گرفته بود ، اداره می کرد . و هنگام غروب ، عادتش این بود که به باغ کنار قصر برود و در میان نیزه های بلندی که بر نوک هرکدامشان جمجمه ی یکی از پادشاهان فتح شده قرار داشت با غرور و تکبر قدم بزند .

در آن زمان ، مردم دریافته بودند که نجات یافتن از دست شیاطین ، سرنوشتی بهتر از انقراض برایشان نیاورده بود . اکنون هر روزشان بدتر از مرگ بود . آنها در سکوت ، در سایه ی کاخ سیاه و درخشان پادشاه ، آرزوی مرگ می کردند و افسوس می خوردند که ای کاش آن روز که شیاطین به دروازه هایشان رسیدند ، کارشان را تمام کرده بودند و در همین میان ، پیرمرد پیشگو در گوشه ای از کاخ ، در حالی که با عصایش روی زمین ضربه میزد ، با نگاهی که ترکیبی از تاسف و شیطنت در آن موج میزد ، سرش را تکان داد و گفت :

_ خب خب خب ......بلاخره رسیدیم به همون جایی که همه می دونستیم می رسیم ! جناب پادشاه ، شما دیگه رسما از فاز نجات دهنده بشریت به بزرگ ترین تهدید برای بشریت تغییر کاربری دادید ! تبریک می گم !

او با خونسردی در حالی که یک سیب از آستینش در آورد و گازی به آن زد ادامه داد :

_ حالا که همه چیز رو فتح کردی میخوای چیکار کنی ؟ یه جشن دیگه بگیری ؟ یه باغ دیگه از سر های قطع شده درست کنی ؟ یا نه ، صبر کن ببینم ! شاید هم بخوای بری سراغ ماه و ستاره ها و اون ها رو هم تصرف کنی ؟!

پادشاه که دیگر حوصله ی طعنه های پیرمرد را نداشت با اخم گفت :

_ اگر برای مسخره کردن من اینجایی ، بهتر است قبل از آنکه سرت کنار بقیه ی سر ها باشد ، ناپدید شوی .

پیشگو نیشخندی زد و شانه ایی بالا انداخت

_ باشه ، باشه من که فقط یک پیرمرد بی آزارم ! ولی یه چیزی رو یادت نره ، پسرم.....همیشه یه نفر هست که از تو قوی تره و وقتی اون نفر بیاد.....اوه ، اوه ، اوه چه شود !

او در حالی که آرام آرام دور می شد ، زیر لب گفت :

_ وای به روزی که ساموئل برگرده...

مدتی بعد که پادشاه مانند هر غروب دیگر ، در باغی که خودش ساخته بود قدم می زد . باغی که از سرهای پادشاهانی که روزی رقیب او بودند و حالا بر سر نیزه های بلند ، در سکوتی ابدی نظاره گر پیروزی اش بودند . باد سرد عصرگاهی میان نیزه ها می پیچید و صداهایی وهم آلود ایجاد می کرد ، گویی زمزمه ی روح های انتقام جو در گوش پادشاه طنین می انداختند .

او با غرور به آثار فتح های بی رحمانه اش نگاه می کرد ، اما در اعماق وجودش ، حس عجیبی او را می آزرد . دیگر چیزی برای فتح باقی نمانده بود . دیگر دشمنی نبود که شکست دهد او تنها حاکم زمین ، حالا در میان ارواح پادشاهان گذشته قدم می زد و برای اولین بار در عمرش ، احساس خستگی کرد .

در همین لحظه ، ناگهان هوا سرد شد ، باد ایستاد ، زمان انگار برای لحظه ای درنگ کرد و سپس در میان سایه های لرزان باغ ، نوری عظیم پدیدار شد . پادشاه ، چشمانش را باریک کرد ، دستش را بر قبضه ی شمشیرش فشرد و نگاهش را به نور دوخت .

ساموئل با چهره ای خشمگین از میان نور پدیدار شد ، پادشاه نیشخندی زد :

_ از آخرین برای که دیدمت مدت زیادی می گذرد .

صدایش آرام اما سرشار از غرور بود

_ هنوز قولی که بهت دادم یادم نرفته است ، ولی از یک جایی به بعد ، تصمیم گرفتم که به آن عمل نکنم .

او چرخید و به نیزه های خونین خیره شد

_ از تمام کارهایی که کردم آگاه بودم و حالا اگر می خواهی مجازاتم کنی آماده ام . دیگر مردمی برای شکنجه ، قلمرویی برای فتح و پادشاهی برای سر بریدن باقی نمانده ، همه چیز تمام شده است .

ساموئل بدون اینکه ذره ای از خشمش فروکش کند ، گفت :

_ اولین باری که دیدمت ، انسانی بودی که می خواست نجات بخش مردمش باشد اما حالا خودت به بلای جانشان تبدیل شده ایی . تو را به حال خودت رها کردم تا شاید به راه درست برگردی ، اما فقط خون بیشتری ریختی .

پاشاه بدون هیچ نشانی از پشیمانی زمزمه کرد :

_ و در نهایت پیروز شدم

ساموئل قدمی جلو گذاشت

_ دیگر بس است تو از مرز های انسانیت فراتر رفته ای ، همانطور که قبلا گفتم اگر از قدرت هایت در راه نادرسی استفاده کنی ، به جهنم تبعید خواهی شد و همچنین نام و یاد تو از تاریخ پاک خواهد شد .

او دستش را بالا برد

_ پس بدون هیچ اتلاف وقتی ، من ساموئل ، پادشاه بهشت پنجم و نگهبان ارواح شیطانی ، قدرت هایت را از تو می گیرم و تورا به جهنم می فرستم و زمان را به گذشته باز می گردانم .

قبل از اینکه پادشاه بتواند پاسخی دهد ، ناگهان درد وحشتناکی وجودش را فرا گرفت . جسمش شروع به تجزیه شدن کرد و فریادهایش در سکوت شب محو شدند .

در گوشه ایی از باغ ، روی همان بالکنی که همیشه می نشست ، پیرمرد پیشگو با چپقش نشسته بود و تمام این صحنه را تماشا می کرد . دود چپقش را بیرون داد و زمزمه کرد :

_ آخ عجب فیلمی بود! ولی راستش رو بخوای ، پایانش رو دوست نداشتم .

ساموئل که در حال بازگرداندن زمان بود ، چرخید و با اخم به او نگاه کرد :

_ هنوز اینجایی ؟

پیرمرد شانه ایی بالا انداخت

_ خب معلومه که اینجام ! یه نفر باید باشه که یه کم عقل توی این داستان بیاره ! ولی بذار یه سوال ازت بپرسم ...حالا که این بشر رو حذف کردی، چه کسی قراره جلو هیولاهای آتشفشانی رو بگیره ؟

ساموئل لحظه ای مکث کرد . نگاهش به زمین افتاد . پیرمرد با همان لبخند طعنه آمیز پک دیگری به چپقش زد و گفت :

_ بزار حدس بزنم .... همه انسان ها قتل عام می شن ، هیولاها زمین رو می گیرن و بقیه داستان؟ اره، همون داستان همیشگی آخرالزمان !

پیرمرد آهی کشید ، از روی صندلی اش بلند شد ، خاک لباسش را تکاند و با خونسردی گفت :

_ یعنی یبارم که شده یه پیش بینی ام اشتباه در نمیاد ؟ حالا بفرما ، زمین قراره بیفته دست هیولاها !

پیرمرد پیشگو آخرین پک را به چپقش زد ، آن را خاموش کرد و زیر لب گفت :

_ خب حداقل این دفع دیگه لازم نیست به این پادشاه کله شلق مشاوره بدم......هرچند عجب داستانی شد ! اگه یه روزی قرار باشه یجا تعریفش کنم ، یه شاهکار از آب در میاد !

📌 محل انتشار نسخه فارسی و انگلیسی:

این داستان به‌صورت رایگان و دو زبانه (فارسی و انگلیسی)، هم‌اکنون در پلتفرم‌های زیر در دسترس است:

  • Wattpad
  • RoyalRoad
  • Webnovel
  • Inkit
  • ScribbleHub
  • Academia.edu
  • Books
  • virgool

📎 علاقه‌مندان می‌توانند با جستجوی نام اثر: "The Man From the North" یا نسخه فارسی: "مردی از شمال" در پلتفرم‌های فوق، این داستان را مطالعه نمایند.

📜 این داستان به صورت رسمی در SaveCreativ با کد ثبت 2504021337193 ثبت شده است.


داستانفانتزیحماسینویسندگیپادشاه
۴
۱
احمدرضا خیرالهی | A.R. Khairollahi
احمدرضا خیرالهی | A.R. Khairollahi
✍️ نویسنده‌ی آثار فانتزی و روان‌شناختی با روایتی عمیق و شخصیت‌محور 🌌 خلق دنیاهایی تازه با الهام از اساطیر ایران باستان، تاریکی ذهن انسان و افسانه‌های فراموش‌شده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید