به بغل گرفته بودم دو زانوی دوش
ز غم ناپایداری دنیا بار سنگین به دوش
ز می با خود بیگانه گشتم مست و مدهوش
ندای آمدی ز پیام اور که منم سروش
ای فرزند نیک نامان و کوروش
ای ماتم زده بی گوش و هوش
برخیز و درای در جوش و خروش
بشنو این سخن و بگیر چو گوشواره به گوش
می غرور و خودپسندی هرگز منوش
ای بار کش آرزو ها و بار حسرت به دوش
چو شیر هم باشی خاک برگیردت چو موش
برخیز و نصیب خویش مکن فراموش
جام می بدست گیر و درای در جوش و خروش
جز می وصال آن رخ زیبا منوش
این پیام گیر سخت به گوش
در عاشقی و مستی و ایثار بکوش
بیدار کن این جماعت بی عقل و هوش
بر حذر دار ز ضحاک خونخوار مار بدوش
در بیداری این جماعت مدهوش بکوش
می طهور عشق و ایثار به ایشان بنوش
حسن ختام:
( مراد از ضحاک آدم خودخواه و خودپسند و مراد از می طهور ایثار و از خودگذشتگی است)