سلام
سلامی به سردی شب های زمستان ، گرمی رنگ درختان پاییزی ، شیرینی میوه های تابستان و حال خوش بهار
ساعت 2 صبح به وقت تهران است و دلم شور شوق دارد ...
میپرسید شور و شوق چی ؟ احتمالا این هفته این تنها وبلاگه چرا که از دوشنبه تا جمعه به هیچ وجه نمیتوانم چیزی بنویسم ، حداقل در ویرگول ، چون مدرسه بعد از مدت ها تصمیم گرفته که پایه نهم رو ببره یه مسافرت بیرون از شهر ، کجا ؟ بهشهر
اما الان یکم استرس هم دارم چون هیچ چیزی برای این مسافرت چند روزه آماده نکردم ، از اون بد تر ، میترسم دوباره مثل روز اول اردو یزد ، همه چیز بهم کوفت بشه اونم به خاطر مریضی های مختلفم (??) چون پارسال از بدو ورود به یزد ، مشکلات معدم بهم حمله کردن و اینجوری شد که اصلا نفهمیدم روز اول چجوری گذشت ...
ولی از یه چیز خیلی خوشحالم ، اینکه دوستانم هستن ... البته که توی اردو یزد جز چند نفری از دوستام ، کسی اهمیت نمیداد که عادل داره پس میوفته ? خب حقم داشتن ، چرا باید خوشی هاشونو به خاطر یه آدم همیشه مریض کنار میزاشتن ؟؟ ( ولی خب یکم بهم بر خورد ، چون خودم سر کوچک ترین مشکلات کلی نگران میشم و از دوستام همایت میکنم ، یکم توقع داشتم ...) ولی بازم حضور دوستان عزیزم همیشه برام آرامش بخش بوده ، وقتی میبینمشون ، از ته دلم آروم میشم ، حس میکنم خیلی لازم نیست جلوشون نقش بازی کنم ، مخصوصا چند نفری مثل بنیامین ، رهام ، مجتبی و...
خیلی خوشحالم که همه هستن ، اتفاقا این بار پوریا عطایی ، تنها هم صحبتم سر مسائل علمی ، هم داره میاد و اتفاقا(2) با هم توی یه کوپه هستیم . الان که دارم به دوشنبه فکر میکنم میبینم خیلی هم روز شلوغی نیست ، مخصوصا این بار که به خاطر اردو هیچ تکلیفی ندادن ...
خلاصه که این شب زنده داری هم به فکر کردن به مسائل اردو گذشت ، تا هفته بعد ...
خدا یار و نگه دارتون باشه