سلام
( توجه : این " هفته ای که گذشت " فقط یکی دو تا رویداد از هفته های گذشته را شرح داده ،نه کل هفته را )
خیلی وقت بود دل و دماغ نوشتن نداشتم ، از بعد از اردوی بهشهر تا الان ، خاطراتش شاید بیاد ، شاید نیاد !؟
تو این مدت خیلی اتفاق ها افتاده ، تقریبا که نه ، کاملا همه چیز تغییر کرده ...
یادتون میاد میگفتم عادل صدام کنید ؟ خب عادل دیگه مرده ! بله مرده ... پس دیگه الکی اسمش رو به زبون نیارید
عادل ساخته ذهنم بود ، کسی بود که آرزو داشتم بهش تبدیل بشم . عادل آدمی بود که عزت نفس داشت ، عادل آدمی بود که دوست و رفیق داشت ، شادی داشت ، خوشی داشت ، مهربانی داشت ، مهربان بود ، شاد بود و شاد میکرد ، هیچ وقت نیازی به گریه نداشت ، هیچ وقت هیچ چیزی رو تو خودش نمیریخت ، هیچ وقت احساس تنهایی نمیکرد ، همه چیز براش مهم بود ، همه کس براش مهم بود ، از بخشیدن دریغ نمیکرد ، از حرف زدن و مشاوره دادن دریغ نمیکرد ، کسی رو داشت که باهاش صحبت کنه ، کسی رو داشت که باهاش درد و دل کنه ، کسی رو داشت که رفیق صداش کنه اونم بدون هیچ ترسی ، کسی رو داشت که همیشه بهش اعتماد کنه و ...
خب عادل چیزی نبود جز شخصیتی که فکر میکردم هستم ، عادل کسی نبود جز یه دروغ محض ، یه دروغ به خودم ، باری اینکه حس نکنم بی اهمیتم ، برای اینکه حس نکنم یه دلقکم که ماسک میزنه به صورتش اشکاش معلوم نباشه ، برای اینکه احساس کنم تنها نیستم ، برای اینکه فرار کنم از حقیقتی که زیر این آسمون بزرگ خدایی که نمیبینتم ، حداقل یه نفر هست که بتونم باهاش صحبت کنم . عادل ، چهار حرفی بود که به خودم نسبت میدادم برای اینکه حفره ای که توی دلم بود ، نبلعتم . عادل ...
اما عادل تموم شد ، ماسکم از چهرم داره می افته ، تازه خودم رو شناختم ، همونی هستم که همیشه بودم ، همونی که کور بودم ، نمیدیدمش . همونی که با حماقت خودم ، بهش پر و بال داده بودم و فکر میکردم کسی شدم و دیگه نمیترسیدم رسوا شه ؛ اما رسوا شد ، توسط افرادی که حتی فکرش رو نمیکردم ، توسط افرادی که تازه داشتم حس میکردم برادرامن ، برادر های نداشتم . مهم نیست ، هیچ کس رو مقصر نمیدونم ، این چیزی هم که دارم مینویسم مهم نیست ، برای هیچکس مهم نیست ، بازم از اون حماقت هایی که هنوز از بعد از مرگ عادل تو سرم مونده ...
خب توی این چند هفته اتفاق زیاد افتاده ، امتحان های زیادی داشتم ، امتحان اولیه ورودی المپیاد رو هم دادم بالاخره . یکی از دلایلی که چیزی نمینوشتم همین بود . اتفاقا شنبه 2 دی ماه هم امتحان شفاهی قرآن دارم و تقریبا هیچ آمادگی براش ندارم ، اما خوشحالم که اکثر امتحان های قبلیم رو خوب دادم .
تو شب نوشت قبلی گفته بودم یه دلقک کهنه پوش داره از زندگی بقیه میره . تو این هفته چند هفته به این پی بردم که ، برای هیچ کس مهم نیست ، متنت قبلیم صرفا یه حدس بود ، یه فرضیه آزمایش نشده ، شایدم یه مشاهده از طرف یه آدم کور ... ولی هر چی بود حقیقت رو فهمیدم ، بهتره بگم حقیقت با مشت کوبید تو فرق سرم ...
البته یادم نره که دم امتحان که میشد این دلقک کهنه پوش میشد یه جاذبه توریستی ، ممنونم از تمام توریست های محترم ... فقط پول بلیط رو حیف که فراموش کردین اکثرا
همین ، کل اتفاقاتی که حس میکردم ممکنه برای یه نفر از 1000 نفر مهم باشه ، همین بود
و اینکه ابوالفضلی که داره بیرون میاد یکم ، یکم که نه ، بیشتر از یکم مغرور ، کم سر و صدا و دو رو هست . امیدوارم اذیت نشید ...