ََABNOOS
ََABNOOS
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

بمان، حتی اگر معلمم نبودی

- ما با پنبه سر می‌بریم. نیاز به این خز بازیا نداریم


این را معتمدی گفت. همان روزی که معلم ریاضیِ کلاس کناری بهش گفته بود: فنی‌ها مگر درس هم دارند؟
و او در کمال احترام گفته بود: اگر درس‌های بچه‌های شما در حد مدرسه است، بچه‌های من دارن درس‌های دانشگاهشونو، می‌خونن.
حالا چرا این را گفته بود؟ چون به مناسبت تولد یکی از بچه‌ها رقصیده بودیم و صدای آهنگمان به گوش کلاسشان رسیده بود. معتمدی خودش هم پابه‌پایمان رقصید و وقتی گندش درآمد گوشی‌هایمان را زیر صندلی‌اش جاساز کرد.
معتمدی حتی نگفته بود که هر هفته امتحان پایان پودمان داریم. نگفته بود که به وقتش جدی هم هست، جذبه‌دار هم! یا اینکه هرگاه حوصله‌اش نمی‌گیرید، سوال‌های امتحانمان را می‌دهد داوود طرح کند.(شوهرش)
معتمدی را انگار آن بالایی به عنوان تیر آخر فرستاد لابه‌لای بدبختی‌هایمان. آنقدر ما را از بر کرده است که پیش از اینکه بدانیم دردمان چیست، دردمان را می‌فهمد، دردشناسی‌اش ۲۰ است این زن از دهه‌ی شصت تاریخ! حالا اگر نمره‌ی مان چند دهم کم شود صورتش را کج می‌کند و از آن فحش‌های مخصوص به خودش را می‌دهد. و دیگر با روان نویس سرخِ اناری و آن دست خط جادویی‌اش برایمان تمجید و قلب نمی‌نویسد و نمی‌کشد. انگار فراموش کرده است که همین سال گذشته بود که سوال‌های امتحانش را از توی پوشه‌اش برداشتیم، تا از سوالات عکس بگیریم و او اتفاقی از دوربین کنج دیوار سایت، شاهد خلافمان بود و می‌گفت شانس آوردید مدیر پشتش به دوربین بود و ندید این هنرنمایی بکرتان را! یا زمانی که سوالات را از توی سیستم همیشه بازش به سرقت می‌بردیم و او با یک دستی زدن‌هایش خبردار می‌شد ولی به رو نمی‌آورد. فقط باری با خنده گفت: مگر ما خودمان تقلب نمی‌کردیم؟


با معتمدی سفر هم رفتیم. تولد، رستوران، برف بازی هم رفتیم. شده بود مقصد فرارهایمان. آنقدر کنارمان ایستاد که گمان کردیم شده است وصله‌ی جدا نشدنی تنمان. کنارمان ایستاد زمانی که یک دبیرستان با جاه و جلالش قد علم کرد مقابل بی‌امکاناتی‌هایمان و ما هفت نفر تنها هنرجویان آن دبیرستان بودیم. هنرجویانی بدون حمایت مدیر و معاون و دخترانِ دبیرستانی. گله‌ای نیست چرا که در کلاس کوچک ته راهرو، هفت نفر به اضافه یک نفر یک ارتش می‌سازد.
آن یک نفر معتمدی است. معتمدی که اگر رفته بود و برای دکترا مشغول می‌شد حالا اینجا و امروز کنارمان نبود. کنارمان نبود و ما را برای رویاهای عجیب و غریبان هدایت نمی‌کرد. نبود و برای روابط و جوانیمان کمکمان نمی‌کرد. نبود و کنار هم سوسیس تخم مرغ درست نمی‌کردیم و فیلم‌های هالیوودی نمی‌دیدم آن هم سر ساعت مدرسه. در سالی که کنکور داریم اما علاوه بر آن دلمان هم خوش است. خوش به روزهای یکشنبه و چهارشنبه.
با معتمدی هم درس می‌خواندیم، هم کد می‌زدیم، هم صفحات اینستاگرام را بالا پایین می‌کردیم.
یک روز یکی از هفت نفرمان گفت: معتمدی‌جان تو چرا پسردار نشدی
خندید و شیطان‌وارانه جواب داد: قربون خدا برم. می‌دانست چه بلاگرفته‌هایی هستید..
به آسودگی اش خندیده بودم و خوانده بودم: زن زیبا بُوَد در این زمونه بلا..
و او بازهم سرخوشانه خندیده بود. این زن خودش هم می‌دانست چقدر بلاست. و بلا، بلا را جذب می‌کند!

روحمان پاره پاره بود. اما وقتی کنار هم بودیم، زخم‌هایمان کمی کمتر درد می‌کرد .
روحمان پاره پاره بود. اما وقتی کنار هم بودیم، زخم‌هایمان کمی کمتر درد می‌کرد .



معتمدی استاد درک کردن و نگران شدن هم هست. آنقدر درکم می‌کند که می‌داند وقتی زیاد می‌خندم روانم مشکل دارد، حالم خراب است. یا زمانی که فرحناز مکعب روبیکش را هزاربار خراب می‌کند و دوباره سرهم می‌کند دلش مرگ می‌خواهد. یا زمانی که خستگی امان نمی‌دهد و زیرپایمان خالی می‌شود از فشارهای مدرسه و کنکور؛ یا حتی خانواده‌‌هایمان که تا چه اندازه از ما دور اند. معتمدی روزی حرف از فرستادن دخترش به آمریکا زد. و ما گفتیم بفرستش برود. هرچه زودتر! برود و به جای همه‌ی ما درس بخواند‌‌..تک تک ما که دوازده سال خواندیم و ندانستیم چه خوانده‌ایم و اصلا برای چه خواندیم.

یک جایی نوشته بود: مدرسه هنرمندان را می‌کشد

و فکر کردم که آیا من امروز و در آخرین سال مدرسه‌ام زنده بودم؟
معتمدی می‌گفت هستی ولی اندک. دیالوگی بود که گفته بود: "زندگی باید فراتر از زنده ماندن باشد" گمان کردم مشکل از ریشه است و ریشه روح زمین گیرمان، پلاسیده بود.

:)
:)


معتمدی جزو معدود آدم‌هاییست که روحمان را آزار نمی‌دهد شبیه به آدمیتی که این روزها از هر دری با پای تخریب وارد می‌شود. او ولی تداعی امید است در تاریکی مسیر. کاش نزدیک بماند. حتی زمانی که ۳۰۵ی هایش برای همیشه روانه‌ی دانشگاه می‌شوند.

قرارمان باغ اخوان؛
قرارمان باغ اخوان؛


پانویس: اگر پست یلدا جانم نبود هرگز به فکرم نمی‌رسید که چنین چیزی بنویسم. -هرگز-

پست قشنگش: نامه

معلممدرسهزندگیدلنوشته
چشمانت شبیه آبنوس بود، سیاه! جوهری که متضاد تمامی آسمان های جهان بود..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید