بوی خونِ تیرهگون میدهد این برایند ادامه دار که بدانی انسانی، انسانی را تمام کرده است. شب عقب کشیده بود مبادا گوشهی تاریک پیراهنش به خون چکیده از دست دیوانگان آغشته شود. دیدهگانم را با تمامی اقیانوسها غسل نهادم شاید که بشود؛ و بزاید آب، آن هراس زیرک و هوشیار را. اما دستها بعد از چهرهها دیده میشوند، حک میشوند و غلظت مییابند. دستها تقدیر را میشکنند و امکان را به تعویق میاندازند. هنگامی که لرزش میگیرند، به جای تمامی نداشتههایشان چنگ میزنند چیزی را. دستها محتاجاند چرا که پیر میشوند زودتر از صاحبانشان. به جامهای شراب که به استعمار شبهای بلند به نوش بالا بردند و قلبها طعم مستی غم را تندتر کوبیدند و کسی نمیدانست دست مشت میشود، زخم برمیدارد و حرارت تب خفقان میگیرد. آبها نیز آلوده شدند و صفحههای موسیقی شکستند زیرا انگار دستی به دور قلبی مشت شده است و فشار میدهد. چه دستهای سردی داشت وقتی میبرید. هنوز نمیدانم که آیا قلبش هم نیز سرد شده بود؟ وقتی میبرید باریکههای زلال خون لابه لای انگشتانش ریشه میکشیدند و پائین و پائین تر میآمدند. من آن دستهای خونریز را میبینم...دستهای جنایتکار زیباست. همانطور که آن فیلسوف درباره هیتلر میگفت "به دست هایش نگاه کردهای؟ او دستهای زیبایی دارد." آنها تاریخ را متحول میکنند و شادی های بیرحمانهای میآفرینند. دستان مستأصلی که گناه را مستمر میکند. برای مردمی از ترس، سرخ است و جماعتی دیگر با دستهای کوچکشان حماقت میکنند. دستها رسانندهاند زمانی که نیاز ظهور میکند و پرترهها تاریک و کبود میشوند. دستها باید حفظ کنند ایام فروپاشی را. که اگر نکنند آدمی، آن حجم آزمندِ بیچاره از قلیان فقدان هایش آب میشود و جهان زیر آوار آن جسمهای بیجان طماع متوقف میشود. آری. آنها در اوج بیرحمی نیز حافظاند.
آن دستان ظریف و سفید که چگونه معطوف به آن تصویر مجلل و زیبا، خونچکان شدند و ترنجها را نبریدند؛ تیزی بر پوست کشیدند.
دستهایی که خریداری میشوند و مجمع الحاق جوامع بیگانهاند. و چه فسادها که اسمش را جنایت نخواهند گذاشت. اما گرفتارترین دستها هستند که گاه متعلق به کودکی مستعمره و گاه متعلق به قاتلی پشیمان هستند...
او گاهی هنوز به سراغ اقیانوسها میرود. دستهایش را در آبهای سنگینشان فرو میبرد. دریا پیشروی میکند تا سرانگشتان را نرم و چروک کند. ولی چشمهایش پر میشود! پی میبرد که این باریکهها خطوط چروک نیست بلکه رگههای سرخ خون است. پخش میشود و گر میگیرد. همهی آب را مبتلا میکند. و باری او را به عقب میراند...حالا اقیانوس عظیم نیز متوهم و هولناک شده است. به راستی که غیر ز سرخ جلوهی دیگری دارد این پهنهی ارغوانی؟
دستها را آئینهها بهتر میشناسند. وقتی میگویم جامعه و دستها دردهای مشترکاند...این همه هراس از حرارت انگشتهایت وقتی در جوشش این خون میسوزند و میسوزند. اما چرا؟ دست نمیبُرد مگر فرمان دهند...
اینها همه قصه است و حتی راوی نیز میداند تاریخ هنوز صدای تیز آن زن مخوف را به یاد دارد که به چشمان هراسان مرد نگاه کرد و فریاد زد: تو دیگر نخواهی خوابید! تو خواب را کشتی!
چیزی این وسط از دست رفته است. مثل قلب کوچکی که از مهر پدر مستثنا میشود. دستها نیز اینگونه اند. داراییای را که محکم نگه داشته بودند را از انگشتهایش بیرون کشیده و بردهاند. حالا دیگر خودشان را گم کردهاند این دستهای زمخت و زبر حالا فقط میبرند، خصمانه و بیهویت. شاید که خلأ پر شود ولی عمیقتر میشود، تلختر...و تمامی دشتهای جهان را خشک میکند.
واژگان را از بدو جهان همین دستها جلو آوردند. و ادامه خواهند داد تمامی داستانها را. شاید پنهان بمانند. شاید متورم شوند ولی حضور دارند و مرموز باقی خواهند ماند...