سورملینا گفت: هنوز هم مست شب گذشتهام، تو عجب شرابی هستی..!
قرار است به زودی از فلک، چرخ چندم است نمی دانم...رنگ ببارد.
سرانگشتم دوصدافسوس در وانفسای اشتیاق آن هم از جانب شریان، ز یاد برد هویتِ اثر را. تنها به نَمی نشست بر اقاقیای جعدِ گونه ات. به سان آذرخش زمان تبعید باران. لمس و پس لغزیدی از غره ی قلبم.
فراموشکارم جناب...
قلبم رهنمود تاریک خانه ها نشد و عطوفت رنگ به خود نگرفت زمانی که بازار داغ بود برای عکاس ها. عصر هجری بود، شما ببخش. حال من از طواف طره بگویم یا از چاه روشنی که عقلم حرام کرد و روحم جواب؟ بیا و از ساقه پرپرم کن منی که دخترِ شبم. شب آموخت شبی ذات بودنم را. سرآغازِ سخنم بحر رنگ بود. گمانم که سکوت وار بیایی و مرا بزدایی از روزگار سیاه و سفید. تنم از رنگ بخورد شلاق، شاید آغاز شوم از تو که رنگی برای چشمان سیاهم. می بوسمت بی عار که من خودم ننگ روزهای خشکسالی ام. خشکسالی دروغ می آورد...مرا ببوس شاید در تملق من و معجزه ی تو من نیز طفل الوان شوم... .
1402.5.20
قلم زدم و گریخت قلمم به یاد نامهای قدیمی:
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم وُ زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زن جماعت را کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُ وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده.
حی لایموت سرشاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند وُ جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است وُ تبعید و چوب و فلک. دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهایدُ شب به شب بر گیس میمالیم.
سَیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگم باجی. عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده. میدانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یکجا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد، دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند. دلْ ابریشم است.
نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وسمه وُ سرخاب وُ سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگم باجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی که آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقاجانمان؛ دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید وُ خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کارخداست. چلّهها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید، به تهران مراجعت فرمایید وُ به داد دل ما برسید، تیمارش کنید وُ بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد وُ شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
تصدقت پریدُخت
بوسه به پیوست است.
- پریدخت، مراسلات پاریس طهران .