استاد میخواند که: بوی گیسویی مرا دیوانه کرد..
اندیشیدم: گیسوی من اما کسی را دیوانه نکرده بود. دستههای گیسوانم را در دست کشیدم و بوییدم؛ مشامم آغشته به بویی نشد. نگاهم لیز خورد و پائینتر رفت. انتهای موهایم رنگ دیگری داشت، روشن بود. به رنگ قهوهای میمانست که هر بعد از ظهر مرا در اوج ویرانی به بیداری مجاب میکرد. متفاوت با آن تار سفید بلندی که میان این آماج پر هیاهو خودش را به جریان سپرده بود.
هیچگاه موهایم را رنگ نزدم. اما انگار خودشان رنگ باخته بودند، شاید بیمار بودند مثل نسلی که به بیماری دچار و سوار بر خط وقایع تضعیف میشود. ضعف از ریشه خراب میکند. از ریشه سفید میکند..
اما همواره داستان، خطی نیست. گاهی هم غیر خطی روایت میشود. زمانی که سکانس پایانی را در ابتدای کار خواهی زیست، فقط بیخبر. تو ندانستهای که پایان را زندگی کردهای..
جایی از ذهنم آمد: ما تماما نسلهای مجروحی هستیم که در نقطهی تاریک تاریخ به یکدیگر زخم دوچندان میزنیم.
مواجهههایی که پر از رقص زخمهاست.. این زخمهای کاری، رقصندههای ماهری هستند که در کنج چروک ابرو و در درز پارهی لب دیده نمیشوند؛ این زخمها را باید در دریچهی نگاهی بخوانی. نگاهی که به دروغ آلوده نخواهد شد، هرگز!
تارهای سرکش ناپایدار را از روی چشمهایم به دور راندم و چشمهایم را باز کردم. دنیا انگار از پشت آن چشمها غریبتر مینمود. من هم از همان نسلی بودم که از پشت چشمهایشان زیاد میدیدند. و این را هرگز فراموش نخواهم کرد: "یک بار که فهمیدی سیاه است دیگر مثل قبل تاریک نخواهد بود"
ما دیگه اون نوجوونای قدیم نیستیم
که با شنیدن سینوس کسینوس خندمون بگیره
بزرگ شدیم نه؟
بچه کوچیکا بهمون میگن عمو
قدمون چند هوا بلندتر شده
دیگه دستمون به کابینت بلندای آشپزخونه راحت میرسه و پامون به گاز و کلاژ
بعضیامون انقدر بزرگ شدن رفتن پی سیگار
بعضیامونم نه
دیدن غم و غصشون دود کردنی نیست
نشستن خوردنش؛
ما دیگه روزای برفی لیز نمیخوریم
نه که زمین یخ زده، لیز نباشهها
نه.
فقط یاد گرفتیم با احتیاط قدم برداریم
که با مخ نریم تو زمین..
ولی قلبامون چی شد این وسط؟:)
- اندر احوالات قلب زخمی چند نسل(علی الخصوص نسلی که ما باشیم)