انسان را نیمی امکان است و نیمی ضرورت؛ دنیا جای رفتارهای بیهوده، لحظههای بیمعنا، مردمان تهی با خاستگاههای بیپایه و امیدهای قلابی شده است، در واقع زندگی مشکلی نیست که بخواهد حل شود، بلکه واقعیتی است که باید تجربه گردد. اگر کامو درست گفته باشد: "زندگی به سلسله اقداماتی گفته می شود که هر کاری میکنیم تا خودکشی نکنیم" او معتقد بود "انسان مدرن معتاد به معنا است" بدینگونه، مرگ غیر قابل توصیف است؛ تنها قطعیتی است که هیچ چیز دربارهاش قطعی نیست. گفتیم قطعی، قطعی بودن نیز نسبی است، نوعی القای ذهن است؛ اما در جایگاه مرگ پلی است که همه ما باید از آن عبور کنیم، پس چه چیز مرگ نسبی تلقی میشود؟! بله، جاودانگی، ما قطعیت مرگ را در معنا تقلیل دادهایم، مارسل پروست در جستجوی زمان از دست رفته معتقد است: "مرگ یکبار رخ نمیدهد، زیرا همهی ما هر روز چند بار میمیریم. هر بار که با آرزوها علایق و پیـوندهای خود وداع میکنیم، میمیریم". از اینکه به طرز تهوع آوری و از روی جبر فقط می توانیم در رویاهایمان زنده بمانیم چالش مرگ است. گاهی نیز به تنهایی تفسیر میشود؛ نه آن تنهاییهایی که معانی تنهای تنها مانده یا تنهای رها شده در اذهان را دارد، نه! لارس اِسوِنسن در فلسفه تنهایی این تنهایی را اینگونه شرح میدهد که "تنهایی، چه از نظر منطقی چه از نظر تجربی، ربطی به تنها بودن ندارد. آنچه درباره تنهایی مهم است شمار افرادی نیست که دوروبر آدم هستند، بلکه احساسی است که فرد از رابطهاش با دیگران دارد" به قطعیت منظور از این دست تنهاییها مراد نیست؛ شاید در معنی همان فقدان از دست دادن خود باشد باشد، از دست دادن خود در ناخودآگاه ذهن با مشایعت سکوت؛ خطرِ از دست دادن، که بدون کوچکترین صدایی در جهان آدمی اتفاق میافتد. هیچ فقدانی در چنین سکوتی رخ نمیدهد؛ از دست دادن خود چیزی آمیخته با احساس، برای درک بهتر آدمی بهمراه ندارد، یک دفعه به خودت میآیی و میبینی مدتهاست در سکوتی محض خودت را گم کردهای؛ وداع با خودت و دنیایی که در شکل گیری رفتارهای بیهودهاش، لحظههای بیمعنایش، مردمان تهی با خواستگاههای بیپایهاش و امیدهای قلابیاش سهیم هستی. ضرورتی که نیمهای ما ممکناش کرده است.