نگین
نگین
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

"آوای زمین"

_آهای بی معرفت ها!دیگرنمی توانم بیش ازاین شماراتحمل کنم.دست ازجسم خسته ی من ودوستانم بردارید.چه ظلمی ازمادیده ایدکه اینگونه جفامی کنید؟!

تنفس برایش هرلحظه سخت ترمی نمود.به آسمان می نگریست.رنگ آبی آسمان درچشمانش تصویرشده بود.دقت که می کردی می توانستی دراعماق چشمانش غمی دیرینه وریشه دار راببینی.آه بلندی که ازاعماق ریشه هایش کشیدشاخ وبرگهایش رابه لرزه درآورد.

هریک ازدوستان نزدیک وقدیمی اش درمقابل چشمان ناباورش،کشته می شدند.صدای پای آدمهاهرلحظه واضح ترمی شد.خودرابه تقدیرشومش سپردوچشمانش رابست.ترس همه ی وجودش رابه لرزه انداخته بود.

درتصورش تصویری ازخود رامی دیدکه بدون شاخ وبرگ وریشه های ستبرش،همچون تکه ای سنگ بزرگ،مجاوربدن های بی سردوستانش رهسپارجایی نامعلوم است.

به خودآمد.صدای خشمناک اره ی برقی هرلحظه قلب کوچکش رابیشتربه لرزه وامی داشت.می توانست سست شدن زمین رازیرریشه هایش به خوبی احساس کند.تاب ایستادن نداشت.به پاهای تنومندش،که روزی تاقلب مهربان خاک پیش رفته وبااوپیمان دوستی بسته بودند، نگریست.پاهایش ازعمق خاک،که اکنون رنگ پریده می نمودووحشت عمیقی قلب لبریزازعطوفتش رامی آزرد،بیرون آمده بودند.به یادآوردروزاولی راکه باخاک دوست شده بود.نهال گلی تازه شکفته سبب این دوستی گشته بود.

آن روزها،خبری ازآواهای بی رحم اره های درنده وآدم های قوی هیکل نامهربان نبود.دنیای اطراف آنهاراآن روز،مهرودوستی فراگرفته بود.دوستان صمیمی اش رابه یادآوردکه هنگام نیایش،دستانش را به دستان آنهامی سپردوهمراه آنها،به ستایش می پرداخت.

گل های زیباوجوانی که تازه سرازخاک تیره رنگ وشادمان بیرون آورده وبه آفتاب طلایی رنگ لبخند می زدندواکنون،لبخندآنهامحووازگلبرگهای سرخگون باطراوتشان،جزاجسادقیرگون پژمرده دل چیزی نمانده بود.

چه شد؟!چه اتفاقی اینگونه دلهاراجداوآدمیان رااینگونه بی رحم ساخت؟چراخاک اینگونه دل شکسته وبستراجساددوستانش گشته است؟چه اتفاق ناگواری برای مادرمان زمین رخ دادوچگونه وچه کسی اورادر این روزگاربه زانودرآورده است؟دوستی ماباهم چه شد؟

گوش سپرد.صدای پای چه انسانی می آمد؟اصلاآیاانسان است یاحیوان؟!حیوانات این منطقه که درنده خونبودند...

_این یکی باشدبامن.می گویندقدیمی ترین درخت این ناحیه است.خودم ترتیبش رامی دهم.

چشمانش رابست وخودرادردامان سرنوشت رهاکرد.

_نه،شمااجازه نداریداین درخت راقطع کنید.حداقل این یکی رانبرید.

سکوت همچون مادری که فرزندش راسخت درآغوش می گیرد،جنگل رافراگرفته بود.ازدوردستهاآوای پرنده ای به گوش می رسید.تک درختی تنهاوکهن سال درمیان دشت(که زمانی جنگل نام داشت)به چشم می خورد.انبوهی ازگردوخاک درهوابه پروازدرآمده بود.

خودم رابه درخت رساندم.زمانی یکی ازپرشاخ وبرگ ترین وزیباترین درخت آن جنگل به شمارمی رفت واکنون...جزجسمی خشکیده وپاهایی سست ودستانی ضعیف،چیزی ازاوباقی نمانده بود.چشمانش بسته بودوشاخ وبرگهایش آرام می لرزید.چقدرخسته بود!چرابامن حرف نمی زد؟اورادرآغوش گرفتم ودستش رانوازش کردم.دراطراف او،جزتنه های بریده ی درختانی که درهرنقطه پراکنده گشته بودند،چیزی به چشم نمی خورد.اندوه او،به عمق اندوه فردی تنهاوچه بساریشه دارترازآن بود که خسته وبیمار دربیابانی بی حاصل ازدوستانش جامانده است.


دستانم رادرجیب لباسم فروبردم وازآن چنددانه ی گیاه بیرون آوردم.باچشمان نیمه بازش به دستان نیمه بازمن می نگریست.دستانم رابازکردم وآنهارابه اونشان دادم.همچون مادری که پس ازسالها فراق،فرزندش رابازیافته است،آنهارابوییدوبوسید.برقی ازشادمانی وآرامش درچشمانش دیدم.اوطراواتی دوباره به دست آورده بود.به من نگریست ومن انبوهی ازسپاسگزاری رادرچشمان مهربانش دیدم.مراسخت درآغوش فشرد.دستانش قدرت همیشگی رابه دست آورده بود وآنهاراانباشته ازشکوفه های بهاری کرده بود که من می توانستم ازمیان دستان نیمه مشت شده اش
آنهاراببینم.من اوراازمدتهاپیش می شناختم.به گمان من اومی توانست بهترین مادربرای نهال های جوان آن جنگل،باشد.

یکی ازفرزندانش،چندروزدیگربه دنیامی آید.اوخوشحال است وگویی چندین سال جوان شده است.

#باطبیعت زیبایمان مهربان باشیم.❤

#روزدرختکاری?



پیکِ زمینبرای زندگی همین یک زمین را داریم
آرامش است...عاقبت اضطراب ها☘
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید