نگیندرکنج داستان نویسی·۳ سال پیشیک راز...آرام ازپله های انبوه وکوچک ایستگاه متروپایین آمد.پله های ساکن راجایگزین پله های برقی کرده بودبلکه بتواندبه مسیری که انتخاب کرده بود،بیشترف…
نگین·۳ سال پیشحال بد،حال خوبسلامسال نوتون مبارک باشه وپرازاتفاقای خوبی که قلبتونوبلرزونه چیزی مثل برنده شدن توی یه قرعه کشی یاسورپرایزشدن باکادوی تولدت وقتی فکرمیکنی ک…
نگین·۴ سال پیشبدون شرح.ولی قرارنیست صبح ازخواب بلندبشی وببینی اتفاق خارق العاده ای افتاده ویه تغییربزرگ رخ داده.خونه همون خونس باآدماش.اونی که اذیتت می کنه فرداص…
نگین·۴ سال پیشبرای مادربزرگ آسمانی ام...??سلام عزیزترازجانم.من روی ماه تورابه حال ندیده ام.سهم من ازکنارتوبودن فقط چشمان مهربانت دریک عکس خاک خورده ی قدیمی ای است که چندی پیش ازعمو…
نگین·۴ سال پیشپنجره{ }بخار روی پنجره وریزش قطرات باران دیدم راضعیف ترکرده است.امامی توانم تاحدودی ماشین هایی راکه به سرعت ازروی انبوه آبهای گل آلودکف خیابان می گ…
نگین·۴ سال پیششیرینچندروزی بود که چشمم دنبال لباس قرمزرنگ توی مغازه ی اول پاساژ قادری بود.یکباردل به دریازدم وبه داخل مغازه رفتم وازدخترک پشت صندوق که ظاهرا د…
نگین·۴ سال پیشاتفاقِ عجیبِ یک هفت ساله!به گمانم هفت یانهایتاهشت سالم بودوبا خواهربزرگترم "آرزو" دریک مدرسه درس می خواندیم،البته درس که چه عرض کنم نمره هایم چنگی به دل نمی زدوماما…