نگین
نگین
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اتفاقِ عجیبِ یک هفت ساله!

به گمانم هفت یانهایتاهشت سالم بودوبا خواهربزرگترم "آرزو" دریک مدرسه درس می خواندیم،البته درس که چه عرض کنم نمره هایم چنگی به دل نمی زدومامان ناراضی بود.ولی خب خوشحال بودم که به مدرسه می رفتم ودلبستگی زیادی به ادبیات وعلوم تجربی داشتم.تنهانمره ی کاملی که می گرفتم ازدرس املابود واحساس غرورمی کردم!مامان روی نمره هایم حساسیت داشت واگرمتوجه دروغ به اصطلاح مصلحتی من میشد،به"میترا"دوست خیلی نزدیکم تلفن می کردونمره ی من راازاومی پرسید.من درتمام این مدت دردلم رخت چنگ می زدندوخداخدامی کردم میتراچیزی نگویدولی لامروت می گفت ومامان مرابه طوفان سرزنش وتهدیدمی گرفت،جالب اینکه گاهاآرزوخواهرم نیزدراین محاکمه به یاری مادرم می شتافت ومن تنهامجرم این دادگاه بودم که شریک جرمم درنودونه درصداوقات(آن یک درصدهم به خاطرشهامت مثال زدنی اش!که بعدازاندکی اصرارمحومی گشت)به جرممان اعتراف می کرد.یک روزقضیه بالاگرفت وبنده نمره ی گمانم"۱۱"که به نظراینجانب نمره ی قابل توجهی برای این فاجعه است وجای تشویق دارد،کسب کردم.حسی به من می گفت که به زودی به دیارباقی خواهم شتافت؛به این دلیل که ازنمره هایی که سابقادرپرونده سیاهم ثبت شده بودبسی وحشتناک ترمی نمود.به امیداستقبال ازنمره ام راهی خانه شدم ومامان جان استقبال بسیارگرمی ازبنده کردکه هرگزازحافظه ی بی جانم پاک نخواهدشد.دیدم که روی صندلی آشپزخانه نشسته ومشغول پاک کردن دانه های برنج بود.اضطرابی کم نظیرسراپای من رادربرگرفت وخودم رابرای یک ماساژخانگی صدردصدتضمینی آماده نمودم،مامان جان بانگاهی که ازآن تمسخروخشم می باریدبه من نگاه کردونمره ی ریاضی من راجویاشد.ومن،من ومن کنان طوری که پزشکان خبرغزل زندگی خواندن بیچاره ای رامی دهندوچه بسابدترازآن،حاصلی خودراازاین درس پیچیده وگمنام گفتم.خدابرایتان پیش نیاوردنمی دانم می توانیدتصورکنیدباچه شگفتانه ای روبروشدم یانه؟مامان جان دریک حرکت بی سابقه ورعب آوربه سمت من خیزبرداشت ودرگوشم نواخت ومن صدای سوتی مثل سوت های معلم جوان ورزشمان را درگوشم شنیدم(این نکته راهم بگویم که بنده حتی دردرس ورزش هم نبوغ عجیبی همانندریاضی داشتم که به چشم معلمان دیده نمی شدوفقط خودازاستعدادشگرفم آگاه بودم.البته شاید دوستانم به آن پی بردندچون دربازی های گروهی خودرالایق رودرروشدن بامن ندانسته وجایی میان آن هانداشتم)مامان جان تصمیم دلخراشی گرفت.اوقصدداشت مرادرنوبت ظهرمدرسمان ثبت نام کند.من بسیاردل شکسته ومغموم گشتم چراکه دوست عزیزترازجانم میتراوخواهرمهربانم آرزودرنوبت صبح درس می خواندندومن این گونه محکوم به تنهایی چندساعته می شدم.درآن اوقات حتی گمان اینکه بخواهم باهم کلاس هایم صمیمی شوم رامی کردم ورنج می بردم چراکه درجمعی ازهم کلاس هایم موردتمسخربودم ومن این تحقیررانمی پسندیدم!این شدکه سیل اشکهایم برگونه هایم جاری گشت وازمامان خواستم که صرف نظرکندوقول دادم که دیگرنمره های شان آورراتاحدامکان تکرارنکنم وتلاشم دردرس ریاضی بیشترشودگرچه می دانستم من هرگزآدم خوش قولی نبوده ام.ولی اصرارهایم درکمال ناباوری دراواثرنکردومن دیگرخواهشی نکردم وگذاشتم هرگونه اتفاقی می خواهدبیفتد،بیفتد.این گونه بودکه به اتاق مشترک خودوخواهری رفتم وکنج عزلتی گزیده وزانوانم رادرآغوش گرفتم وچانه ام لرزیدوبغضم سر بازکردوآرام گریستم طوری که خودرادل شکسته ترین آدم دنیاپنداشتم واین به حجم اشک هایم افزود.تااینکه بابای بی تفاوت آمدوطبق معمول مشغول بالاپایین کردن کانال های تلویزیون بی نواشد،مامان برای باباچایی آوردوآرزوبه باباسلام کرد.صدای باباراشنیدم که حال مراازمامان جویاشدومن نمی دانم چراولی سرسوزن امیدی دردلم جوانه زدوازحجم غصه ام کاست.سراپاگوش شدم ومنتظرشنیدن شاهکارخوداززبان مامان شدم ووقتی باسکوت آزاردهنده ای روبروشدم ازاتاق بیرون جسته وبه باباسلام بلندبالایی دادم .اوطبق معمول فقط باتکان سرونگاه سردوبی تفاوت وخسته اش جواب مراداد.مامان نگاه بدی به من انداخت.یخ بستم.سعی کردم ازنگاه مامان فرارکنم ولی بی فایده بودوبه همین جهت سرم رابه زیرانداختم وبه زمین چشم دوختم.تااین که انتظارم به سرآمدومامان لب گشودومفصل وبدون وقفه شرح شاهکارم راداد.صبروآرامش باباهمیشه الگوی من بودوهیچ گاه ازمقداراین بی تفاوتی گاهی خسته کننده اش کاسته نمیشد.آن روزهم استثنانبودوبابابالبخندکم رنگ وتکان مختصرسرش من راخنداند،من نیزلبخندکجی تحویل مامان دادم واوخسته وعصبانی وناامید به من وبابا چشم غره رفت وازبیخیالی های باباشکایت کرد. من نیزبه باباشکایت مامان رابردم وازاوخواستم مامان راازقصدش برگرداند.باباهم قربانش بروم نامردی نکردو رویم رازمین نینداخت ومامان راراضی کرد.درپوست خودنمی گنجیدم وازشادی لبریزشدم.به ناگاه به یادم آمدکه تکالیف زیادی برای انجام دادن دارم درحالی که ساعت از۹گذشته بود.بی قرارگشتم وازخانواده ام کمک خواستم.آنهابه یاری من شتافتندو باکمک خانواده ی گرانقدرمشق هایم رانوشتم.تادیروقت مشغول حل تکالیف بودیم وهرکدام انجام یکی ازتکالیف رابرعهده داشتیم.

فرصت رامغتنم شمردم وآرزوکردم ای کاش خداجان گاهاازاین موقعیت هابرای دورهم جمع کردن همه ی مامان هاوباباهاوآبجی هاواگرهم داداش دارند،داداش ها،پیش بیاورد...حتی اگربه قیمت کسب کردن نمره ی ۱۱بچشان درریاضی باشد!

پ.ن=این داستانِ واقعیِ هفت سالگیِ عجیب ِ من است.?

آرامش است...عاقبت اضطراب ها☘
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید